
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۴۴
۱
میرسد هر دم بعاشق صد جفا
گوئیا از عشق می بارد بلا
۲
چاره عاشق چه میداند طبیب
درد عشقش هست درد بی دوا
۳
سرفرو نارد بوصلم آن صنم
کی کند شه هم نشینی با گدا
۴
از بلا یک دم نمی یابم امان
تا شدم در دست عشقش مبتلا
۵
دست ما و دامن آن سنگدل
گرکند جور و جفا و گر وفا
۶
این صدا از عشق می آید بگوش
گر تو جویای وصالی شو فنا
۷
هرکه شد در عاشقی بی برگ و ساز
او ز ساز وصل یابد صد نوا
۸
شادمان گردی بدیدارش اگر
میکنی در راه جانان جان فدا
۹
غره نازست فارغ از نیاز
زان اسیری نیست پروایش بما
نظرات