
اسیری لاهیجی
شمارهٔ ۴۴۶
۱
از حد گذشت نوبت هجران جان ستان
وقت است کز وصال تو گردیم شادمان
۲
تا با خودی ز وصل نخواهی شنید بو
واصل گهی شوی که نیابی ز خود نشان
۳
وصل تو نیست لایق زهاد خودپرست
این دولتی است در خور عشاق جان فشان
۴
ره می نمود جانب هستی خرد ولی
عشقم بسوی فقر و فنا برد موکشان
۵
چون در طریق عشق حجابست کبر و ناز
دارم همیشه روی نیازی برآستان
۶
زنگ خیال و وهم زمرآت دل زدای
تا روی جانفزاش نماید درو عیان
۷
از جام عشق جان اسیری چو مست شد
فارغ ز هست و نیست ز سود آمد و زیان
نظرات