اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

شمارهٔ ۵۸

۱

ای در انوار جمالت گشته شیدا شیخ و شاب

ذره وار از مهر رویت عاشقان در اضطراب

۲

همچو شمع از سوز دل گریان همه شب تا بروز

سالها بودم که تا رویش بدیدم بی نقاب

۳

جان دهد دل از برای بوسه لعل لبش

چون کند تشنه است از آن، جان می دهدازبهرآب

۴

چشم مستش تا بدام آرد دل خلق جهان

همچو صیادان جادو خویش را کرده بخواب

۵

جان بسودای خیال آن دهان و زلف باز

دل نهد بر هیچ و آنکه میرود در پیچ و تاب

۶

مغرب جانهاست کویش چون برآمد ماه من

زان قیامت خاست کز مغرب برآمد آفتاب

۷

در میان ما و دلبر نیست حاجب جز رقیب

کاشکی یک لحظه میدیدیم رویش بی حجاب

۸

مشک را گر نسبتی با زلف او کردم چه شد

نه خطا کردم که گفتم چین زلفش مشکناب

۹

چون اسیری هر که شد در بند زلف ماه روی

از سیه بختی بود آشفته حال و بس خراب

تصاویر و صوت

نظرات