اسیری لاهیجی

اسیری لاهیجی

شمارهٔ ۶۷

۱

دلم ز شوق رخت بی سرو سامان است

جان ز سودای سر زلف تو سرگردانست

۲

عالم از پرتو حسن تو نماید روشن

همه ذرات ز مهر رخ تو تابانست

۳

بخدا هرکه دلیلی طلبد گو بخود آ

یار پیداست چه محتاج دگر برهانست

۴

وه چه رخسار و چه حسنست و چه ناز و شیوه

که دل و جان جهان جمله درو حیرانست

۵

هر زمان تازه جمالی بنماید رخ دوست

زانکه حسن رخ او بیحد و بی پایانست

۶

شاهد حسن تو از پرده ذرات جهان

چون عیان گشت نگویی که چرا پنهانست

۷

هرکه صاحب نظر آمد چو اسیری بیند

که جهان پرتو خورشید رخ جانانست

تصاویر و صوت

نظرات