
حکیم سبزواری
شمارهٔ ۱۲۴
۱
چه شوری بود یاران بر سر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
۲
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
۳
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
۴
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
۵
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
۶
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
۷
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
نظرات