
حکیم سبزواری
شمارهٔ ۱۶۴
۱
دلا دیریست دور از دلستانی
جدا از بارگاه لامکانی
۲
سوی ملک مغان کردی سفرها
برای دوستان گو ارمغانی
۳
همه یاران بنزلگه غنودند
تو با این دیو رهزن همعنانی
۴
کجاپوئی روان آلوده مهلا
بشا دروان سلطانی رو آنی
۵
چنین فرشی و بیسامان نشاید
که عرشی و شه سامانیانی
۶
مبین بر ظاهرت کز روی معنی
جهان جانی و جان جهانی
۷
همه از آن حسنت خوشه چینند
که آن حسن را دریا و کانی
۸
بجان باشد سپهرت گوی چوگان
بتن گر قبضه ای زین خاکدانی
۹
که دایم جان او انباز جسم است
تو آخر خارج از کون و مکانی
۱۰
ز من مینوش و می نوش از خم عشق
که به این آب ز آب ندگانی
۱۱
همین نی نقش تصویرت بدیع است
که اسرار معانی را بیانی
تصاویر و صوت

نظرات