
حکیم سبزواری
شمارهٔ ۴۱
۱
دمی نه کار زوی مرگ بر زبانم نیست
چرا که طاقت بیداد آسمانم نیست
۲
بزیر تیغ تو من پر زدن هوس دارم
هوای بال فشانی ببوستانم نیست
۳
خوشم که نیست مراروزن از قفس سوی باغ
که تاب دیدن گلچین و باغبانم نیست
۴
میان آتش و آبم ز دیده و دل خویش
شبی که جای بر آن خاک آستانم نیست
۵
بگوشهٔ قفسش خوگرفتهام چندان
که گر رهاکندم ذوق آشیانم نیست
۶
دلت چو واقف اسرار و نکته دان باشد
چه غم بساحت قرب تو گر بیانم نیست
نظرات