
حکیم سبزواری
شمارهٔ ۵۱
۱
ای دل نخوری محنت و اندوه که چندت
از یار و دیار ار ببریدند برندت
۲
تا قدر شب قدر وصالش نشناسی
در تاری از آن طره فکندند به بندت
۳
هر چیز که بینی ز زمانی و زمینی
تا مثل شوندت ز قفا جمله دوندت
۴
آن شاهد نغزی که بهر پوست چو مغزی
ای نطق نلغزد بدوئی پای سمندت
۵
در جمله ببین دلبر و آن جمله ببین خود
از خود بگذر تا که بخود راه دهندت
۶
خاموش شو اسرار مگو سرّ محبت
ورنه بسوی دار چو منصور برندت
تصاویر و صوت

نظرات