
حکیم سبزواری
شمارهٔ ۹۲
۱
هر آنگو دیده بگشاید براو چشم از جهان بندد
ز جان یکسر برید آنکس که دل بر جان جان بندد
۲
مخوانم زان قد و طلعت بسوی طوبی و جنت
بلی جائی که او باشد که دل بر این و آن بندد
۳
مه من سر بسر مهر است نبندد در بروی کس
اگر بندد همان آتش بجان آن پاسبان بندد
۴
در میخانه خواهد محتسب بندد بفصل گل
بپای داوری میرم که دست این عوان بندد
۵
گره افکنده در کارم بتی کز اشک گلنارم
گره ها ساحر چشمانش بر آب روان بندد
۶
فغان عالم آشوبم نماید رستخیز حشر
اگر سیل دو چشمم ره نه بر خیل فغان بندد
۷
همین نی چشم بد از یار کند عقدالنظر اسرار
که از سر دهان او رقیبان رازبان بندد
نظرات
محسن جهان