
عطار
بخش ۱۳ - الحکایه و التمثیل
۱
عزیزی گفت از عرش دل افروز
خطاب آید بخاک تیر هر روز
۲
که آخر از خدا آنجا خبر نیست
خبر ده زانکه نتوان بی خبر زیست
۳
همه حیران و سرگردان بماندیم
درین وادی بی پایان بماندیم
۴
که میداند که حال رفتگان چیست
بخاک اندر خیال خفتگان چیست
۵
همه رفتند پر سودا دماغی
فرو مردند چون روشن چراغی
۶
همه چون حلقه بر درماندگانیم
همه در کار خود درماندگانیم
۷
زهی دردی که درمانی ندارد
زهی راهی که پایانی ندارد
۸
به یک ره هیچ کس را هیچ ره نیست
که جز در پایه بودن دست گه نیست
۹
که داند تا چه شربتهای پر زهر
به کام ما فرود آمد ازین قهر
تصاویر و صوت

نظرات