عطار

عطار

قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶

۱

ای پرده‌ساز گشته درین دیر پرده در

تا کی چو کرم پیله نشینی به پرده در

۲

چون کرم پیله پرده خود را کند تمام

زان پرده گور او کند این دیر پرده در

۳

چون وقت کار توست چه غافل نشسته‌ای

برخیز و وقت کار غم خویشتن بخور

۴

چون کرم پیله بر تن خود بیش ازین متن

خرسند گرد و رنج جهان بیش ازین مبر

۵

چون دانه و زمین بود و آب بر سری

آن به که کشت و زر کند مرد برزگر

۶

گر وقت کشت خوش بنشیند میان ده

دانی که حال چون بودش وقت برگ و بر

۷

کی بر دل تو نقش حقیقت شود پدید

کز نقش نفس هست دلت هر نفس بتر

۸

از دل طمع مدار که صد گونه شهوت است

نقش دل چو سنگ تو کالنقش فی‌الحجر

۹

اندر نهاد بوالعجبت هفت دوزخ است

از راه پنج حس تو فروبند هفت در

۱۰

پس بر صراط شرع روان گرد و هوش دار

زیرا که هست زیر صراط آتش سقر

۱۱

بیدار گرد ای دل غافل که در جهان

همچون خران نیامده‌ای بهر خواب و خور

۱۲

تو خفته‌ای ز جهل و مرا هست صبر آنک

تا خلق روز حشر شود گرد تو حشر

۱۳

کو صد هزار گونه زبان ذره ذره را

تا بر دریغ کار تو باشند نوحه گر

۱۴

برخیز زود و هرچه تو را هست بیش و کم

بر باد ده چو خاک به یک نالهٔ سحر

۱۵

گل کن ز خون دیده همه خاک سجده‌گاه

زان پیش کز گل تو همی بردمد خضر

۱۶

خواهی که ره بری تو به نوری که اصل اوست

رو گرد عجز گرد که عجز است راهبر

۱۷

چیزی که صد هزار ملک غرق نور اوست

آخر بدان چگونه رسد قوت بشر

۱۸

پنداشتی که ناگذرانی تو در جهان

پندار تو بس است عذاب تو ای پسر

۱۹

چه کم شود چه بیش گر از تندباد مرگ

موری بمرد در همه اقصای بحر و بر

۲۰

چه وزن آورد شبهی ای سلیم دل

جایی که ناپدید شود صد جهان گهر

۲۱

انگشت باز نه به لب و دم مزن از آنک

بودند پیشتر ز تو مردان پر هنر

۲۲

گر مرد راه‌بین شده‌ای عیب کس مبین

از زاغ چشم‌بین و ز طاووس پر نگر

۲۳

بر عمر اعتماد مکن زانکه عمر تو

یک لحظه بیش نیست و آن هست ماحضر

۲۴

سالی هزار نوح بزیست و به عاقبت

شد شش هزار سال که کرد از جهان گذر

۲۵

تو هم یقین بدان که تو را همچو کعبتین

در ششدر فنا فکند چرخ پاک بر

۲۶

زاری تو همچو کاه و اگر کوه گیرمت

چون با اجل شوی تو بدین زور کارگر

۲۷

از فتنه و بلا نتوانی گریختن

گر فی‌المثل چو مرغ برآری هزار پر

۲۸

فرزند آدم است که هرجا که فتنه‌ای است

در هر دو کون هست سوی او نهاده سر

۲۹

صد گونه رنج و محنت و بیماری و بلا

صد گونه قهر و غصه و جور و غم و ضرر

۳۰

در وقت خشم از دلش آتش چنان جهد

کاندر سخن معاینه می‌افکند شرر

۳۱

در وقت حرص تا که به دست آورد جوی

گویی که گشت هر سر موییش دیده‌ور

۳۲

در وقت حقد اگر بودش بر حسود دست

قهرش چنان کند که هبا گردد و هدر

۳۳

صد بار خون خویش کند خلق را حلال

تا لقمهٔ حرام به دست آورد مگر

۳۴

اینجاش این همه غم و آنجاش بر سری

چندان عذاب و حسرت و اندیشهٔ دگر

۳۵

اول سؤال گور و عذابی که دور باد

وانگه به زیر خاک شدن خاک رهگذر

۳۶

بیدار باش ای دل بیچارهٔ غریب

بر جان خود بترس و بیندیش الحذر

۳۷

چندین هزار دام بلا هست در رهت

خود را نگاه دار ازین دام پر خطر

۳۸

آن کاسهٔ سری که پر از باد عجب بود

خاکی شود که گل کند آن خاک کوزه‌گر

۳۹

وانگه به روز حشر به پیش جهانیان

واخواستش کنند بلاشک ز خیر و شر

۴۰

نیک و بدی که کرد درآید به گرد او

وآرند هرچه کرد بد و نیک در شمر

۴۱

راه صراط تیزتر از تیغ پیش او

دوزخ به زیر او در و او می‌رود ز بر

۴۲

او در میان خوف و رجا می‌تپد ز بیم

تا زان دو جایگاه کدامش بود مقر

۴۳

جانم بسوخت چاره خموشی است چون کنم

چون در چنین مقام سخن نیست معتبر

۴۴

درمان آدمی به حقیقت فنای اوست

تا لذتی بیابد و عمری برد به سر

۴۵

ای اهل خاک این چه خموشی است چند ازین

ما را ز حال خویش کنید اندکی خبر

۴۶

در زیر خاک با دل پر خون چگونه‌اید

تا کی کنید در شکم خاک خون زبر

۴۷

آخر نگه کنید که بعد از هزار سال

زیر قدم چگونه بماندید پی سپر

۴۸

آگاه می‌شدید چو موری همی‌گذشت

چون شد که گشت چشم شما مور را ممر

۴۹

زین پیش بوده‌اید جگر گوشهٔ جهان

اکنون چه شد که آب ندارید در جگر

۵۰

زین پیش در شما اثری کرد هر سخن

پس چون که از شما نه خبر ماند و نه اثر

۵۱

زین پیش تاب گرد و غباری نداشتید

امروز جمله گرد و غبارید سر به سر

۵۲

شخصی که او ز ناز نگنجید در جهان

در گور تنگ و تیره چه سازد زهی خطر

۵۳

آن کو نخورد هیچ طعامی که بوی داشت

اکنون ببین که خورد تنش کرم مختصر

۵۴

آن کو ز عز و ناز نمی‌کرد چشم باز

افتاده چشم خانهٔ زیبای او به در

۵۵

چه محنت است این و چه درد است و چه دریغ

خود این چه کاروان و چه راه است و چه سفر

۵۶

یارب ز هیبت تو و اندیشهٔ مدام

هم اشک من چو سیم شد و هم رخم چو زر

۵۷

از بیم قهر تو دل عطار خسته شد

از روی لطف در من دلخسته کن نظر

۵۸

چیزی که دیدی از من آشفته روزگار

ای ناگزیر از سر آن جمله در گذر

۵۹

هر کو ز صدق دل به دعاییم یاد داشت

یارب به فضل پردهٔ او پیش کس مدر

تصاویر و صوت

دیوان عطار به کوشش بدیع الزمان فروزانفر - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۷۸
دیوان غزلیات و قصاید عطار به کوشش دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۷۷۱
دیوان عطار نیشابوری (قصاید، غزلیات، ترجیعات، ترکیبات و فتوت نامه) حواشی و تعلیقات م. درویش - فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۴۱
دیوان عطار به اهتمام و تصحیح تقی تفضلی - فرید الدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۸۵۹

نظرات

user_image
juki
۱۳۹۳/۰۲/۱۰ - ۱۴:۲۶:۴۳
عالمی از باده عطار مست * کرده افیون در خم بالا و پستخم کجا دریای لبریز از شراب * جام دل خواهد که ریزد بی حسابآن میی کو مایه هشیاری است * خواب آن خوشتر ز صد بیداری استعارفی ، صاحبدلی ، آزاده ای * دین و دل در عشق جانان داده ایفارغی از نام و ننگ و کفر و دین * عاشقی وارسته از شک و یقیناهل دل را مستی از گفتار توست * بوی جان در نافه اسرار توستهفت شهر عشق را گردیده ای * عالم پیدا و پنهان دیده ایمنطق الطیر سلیمانی توراست * سروری بر ملک روحانی توراستشیخ صنعانی تو در سودای عشق * آفرین بر موج گوهر زای عشقحرف و گفت و صوت را آن شأن نیست * تا به حق گوید یکی عطار کیستمولوی ها مست آن میخانه اند * شمع آن محراب را پروانه اندسفره ای گسترد و بار عام داد * رهروان خسته را آرام دادتا شراب بیخودی در جام کرد * عالمی را مست و شیرین کام کردتا ابد میخانه اش معمور باد * چشم هشیاران از آن در دور بادم -الهی قمشه ای
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۰۶/۲۲ - ۱۵:۱۱:۴۴
مهری بانوی عزیزمدیدن وجوه اشتراک آدمیان از پس اختلافات ظاهری دیده بینا و دل زلال و هوشمندی می خواهد که خوشبختانه شما همه را دارید .کمال بلوغ فکریست که تا دیر نشده با خواهران و برادرانمان به صلح و آشتی برسیم .نه اینکه همه با یکدگر هم عقیده شویم .که همه از همدیگر در امان باشیم .و اگر هوشمند تر بودیم فرصت ها را برای مهرورزی از دست ندهیم ...
user_image
مهری
۱۳۹۴/۰۶/۲۲ - ۱۵:۵۲:۲۹
روفیای مهربانمممنونم همیشه از شما آموخته ام و اینک بیشهیچگاه از کسی کینه به دل نداشته ام و مهربانی را نه تنها برای طرف مقابل که برای آسایش خودم نیز ترجیح داده امامید که دلی بی کینه ، قلبی مهربان و بینشی آیینه سان ارزانی مان باشدبا درود
user_image
مهری
۱۳۹۴/۰۶/۲۲ - ۱۸:۵۶:۰۹
از همه ی گنجوریان عذر خواهی میکنم که این قصیده با تفسیر دو بار درج گردیدامید که آقای گوهری مؤسس محترم گنجور جایی برای این قصیده در نظر بگیرندبا احتراممهری
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۰۶/۲۳ - ۱۵:۳۲:۰۶
سلام مهربانوی گرانمایهآنجا که فرمودید برای آسایش خودتان ...خواستم بگویم همه مطلب را گفتید .چون اصلا غیری وجود ندارد . همه از خود هستند . بیگانه ای در میان نیست .به یاد سخنی از فرانتز کافکا افتادم که گفت عمری چکش برداشتم و بر سر میخی که روی سنگ بود کوبیدم . اکنون میفهمم که هم چکش خودم بودم هم میخ و هم سنگ ...آدمیان همدیگر را می آزارند و سپس شگفت زده میشوند که چرا خسته و آزرده شده اند !غافل از اینکه در حقیقت داشتند بخشی از وجود و هستی یگانه ای را می آزردند که خود نیز پاره ای از آن هستند .
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۰۶/۲۴ - ۰۷:۱۹:۴۹
آنچه کافکا درباره چکش و میخ و سنگ گفت از زبان نظامی :تیر میفکن که هدف رای تستمقرعه کم زن که فرس پای تستواااااای ...می بینید چگونه فرهنگ های ظاهرا گوناگون به یک حقیقت واحد نزدیک میشوند ؟!
user_image
mehr
۱۳۹۴/۰۶/۲۴ - ۰۸:۳۱:۴۲
آری روفیای عزیز چون حقیقت فقط یکی ستو شما به آن مینگریرهروان عشق در دل با همندگر چه در سودا به ظاهر بر همندزنده باشیدمهریشعر از لیام بود
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۰۶/۲۴ - ۱۱:۰۷:۵۹
مهری بانوی عزیزنمیدانم چرا اینقدر نطقم گل کرده این روزها !!!تک بیت زیبای لیام مرا به وجد آورد ،و شگفت آور اینکه همه رهرو عشقند !کیست که از دوست داشته شدن گریزان باشد ؟پس در حقیقت همگی با همند گرچه به ظاهر بر همند .لیک در این سیر برخی سرعتشان بیشتر است . برخی استقامت ،پاره ای راه را گم میکنند و پاره ای دیگر از روی نقشه حرکت میکنند ،عده ای قدرتمندترند عده ای ضعیف تر ....ولی همه در نهایت رهرو عشقند .
user_image
روفیا
۱۳۹۴/۰۶/۲۴ - ۱۱:۱۴:۲۴
در تعریف خلاقیت گفته اند توانایی پیدا کردن نظم در پس بی نظمی های ظاهری .ریاضیدان بنامی شروع کرد به گفتگو با کسانی که نظم های ویژه ای در جهان یافته بودند ،کودکی نزدش آمد و گفت من از واژه september خوشم میاید .پرسید چرا ،کودک گفت اگر به جای همه حروف صدادار یک مربع و به جای حروف بی صدا دایره بگذاریم شکل متقارنی بدست می آید !ریاضیدان بسیار خرسند شد و گفت این کودکی که قادر به کشف این نظم پنهان است میتواند نظم های دیگری هم پیدا کند .
user_image
حسین
۱۳۹۴/۱۲/۲۷ - ۱۵:۱۹:۴۳
آقا پارسا در دیزی بازه ، حیای گربه کجا رفتهاین قصیده در کل 3 بار تکرار شده بود شما دیگر چرا تکرار کردی امید که مقصود خود نمایی نبوده باشد
user_image
منوچهر
۱۳۹۴/۱۲/۲۷ - ۱۸:۲۵:۴۰
حسینگربه پدرته !
user_image
حسین
۱۳۹۴/۱۲/۲۷ - ۱۹:۰۹:۵۵
جناب منوچهر پارسا ی عزیزبنده به شما بی ادبی نکردم ، این مثلی است به معنای ملاحظه ی دیگران را کردنولی به پدر من و شما ربطی نداشتمثل دیگری میگوید :ای پارسی آ اگر چه سخن تلخ گویی آیک نکته گویمت بشنو رایگانی آهجو کسی مکن که ترا مِه بود به سنشاید ترا پدر بود و تو ندانی آبادرود
user_image
مولانا
۱۳۹۶/۰۵/۲۹ - ۰۵:۲۲:۳۷
چرا این بیت از سایت شما حذف شده است:ما ز قرآن مغز را برداشتیم پوست آن را بهر خران بگذاشتیم
user_image
nabavar
۱۳۹۸/۱۱/۲۰ - ۱۹:۰۳:۲۸
الف گرامی محضُوض اشتباه استمحظوظ درست است
user_image
مهدی
۱۳۹۹/۰۱/۲۱ - ۰۶:۳۰:۳۴
چرا این بیت از اشعار مولانا به عمد حذف شده، حتی متذکر هم شده اند ولی شما بیت را اصافه نمیکنید؟!!!مگه شما ی سایت بی طرف نیستید؟!*ما ز قرآن مغز را برداشتیم........پوست را بهر خران بگذاشتیم*