
عطار
غزل شمارهٔ ۱۰۹
۱
از تو کارم همچو زر بایست نیست
وز وصال تو خبر بایست نیست
۲
تا کی آخر از فراقت کار من
با وصالت به بتر بایست نیست
۳
تا بگریم در فراقت زار زار
عالمی خون جگر بایست نیست
۴
چون بدادم دل به تو بر یک نظر
در منت به زین نظر بایست نیست
۵
چون شکر داری بسی با عاشقان
یک سخن همچون شکر بایست نیست
۶
من ز سر تا پای فقر و فاقهام
من تو را خود هیچ در بایست نیست
۷
چون درآیی از درم بهر نثار
عالمی پر گنج زر بایست نیست
۸
چون بدیدم دلشده عطار را
بر کف پای تو سر بایست نیست
تصاویر و صوت


نظرات