
عطار
غزل شمارهٔ ۱۱۰
۱
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
۲
حد تو صبرکردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
۳
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
۴
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
۵
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
۶
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
۷
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
۸
از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست
۹
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
۱۰
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
تصاویر و صوت


نظرات