
عطار
غزل شمارهٔ ۱۳۵
۱
هر دل که ز عشق بی نشان رفت
در پردهٔ نیستی نهان رفت
۲
از هستی خویش پاک بگریز
کین راه به نیستی توان رفت
۳
تا تو نکنی ز خود کرانه
کی بتوانی ازین میان رفت
۴
صد گنج میان جان کسی یافت
کین بادیه از میان جان رفت
۵
راهی که به عمرها توان رفت
مرد ره او به یک زمان رفت
۶
هان ای دل خفته عمر بگذشت
تا کی خسبی که کاروان رفت
۷
ای جان و جهان چه مینشینی
برخیز که جان شد و جهان رفت
۸
از جملهٔ نیستان این راه
آن برد سبق که بی نشان رفت
۹
چون نیستی از زمین توان برد
کی هست توان بر آسمان رفت
۱۰
محتاج به دانهٔ زمین بود
مرغی که ز شاخ لامکان رفت
۱۱
عطار چو ذوق نیستی یافت
از هستی خویش بر کران رفت
تصاویر و صوت



نظرات