
عطار
غزل شمارهٔ ۱۶۲
۱
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
۲
چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند
خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد
۳
بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد
۴
گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست
کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد
۵
گرچه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد
۶
گر گلشکری این دل بیمار کند راست
آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد
۷
بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد
۸
من خاک توام پا نهم بر سر افلاک
چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد
۹
بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
تصاویر و صوت



نظرات
میثم آیتی (شاعر)
سید محسن