
عطار
غزل شمارهٔ ۱۶۷
۱
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد
۲
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد
۳
سودای زلف و خالت در هر خیال ناید
اندیشهٔ وصالت جز در گمان نگنجد
۴
در دل چو عشقت آمد سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد عشق روان نگنجد
۵
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
۶
دل کز تو بوی یابد در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ گیرد خود در جهان نگنجد
۷
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
۸
بخشای بر غریبی کز عشق مینمیرد
وانگه در آشیانت خود یک زمان نگنجد
۹
جان داد دل که روزی در کوت جای یابد
نشناخت او که آخر جای چنان نگنجد
۱۰
آن دم که با خیالت دل را ز عشق گوید
عطار اگر شود جان اندر میان نگنجد
تصاویر و صوت

نظرات
مجید سیدی
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
رومینا فصیحی
غفاری
علی اسکندری
خسروبیگی khosrobaigy@gmail.com
محمد
عباسی-فسا @abbasi۲۱۵۳
حسین
پدرام شعبانزاده زیدهی
علیرضا رضایی اقدم
یوسف شیردلپور