
عطار
غزل شمارهٔ ۲۵۲
۱
بار دگر پیر ما مفلس و قلاش شد
در بن دیر مغان ره زن اوباش شد
۲
میکدهٔ فقر یافت خرقهٔ دعوی بسوخت
در ره ایمان به کفر در دو جهان فاش شد
۳
زآتش دل پاک سوخت مدعیان را به دم
دردی اندوه خورد عاشق و قلاش شد
۴
پاک بری چست بود در ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حیله گر و طاش شد
۵
لاشهٔ دل را ز عشق بار گران برنهاد
فانی و لاشییء گشت یار هویداش شد
۶
راست که بنمود روی آن مه خورشید چهر
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد
۷
وهم ز تدبیر او آزر بتساز گشت
عقل ز تشویر او مانی نقاش شد
۸
چون دل عطار را بحر گهربخش دید
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد
تصاویر و صوت

نظرات