
عطار
غزل شمارهٔ ۲۶۱
۱
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردیکشان دردیکش و مردانه شد
۲
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
۳
در میان بیخودانِ مست دردی نوش کرد
در زبان زاهدانِ بیخبر افسانه شد
۴
آشنایی یافت با چیزی که نتوان داد شرح
وز همه کار جهان یکبارگی بیگانه شد
۵
راست کان خورشید جانها برقع از رخ برگرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
۶
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نیست
جان و دل در بینشانی با فنا همخانه شد
۷
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ریختن
دل که این بشنود حالی از پی شکرانه شد
۸
چون دل عطار پر جوش آمد از سودای عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پیمانه شد
تصاویر و صوت


نظرات