
عطار
غزل شمارهٔ ۲۹۳
۱
روی تو کافتاب را ماند
آسمان را به سر بگرداند
۲
مرکب عشق تو چو برگذرد
خاک در چشم عقل افشاند
۳
هر که عکس لب تو میبیند
دهنش پهن باز میماند
۴
زلف شبرنگ و روی گلگونت
میکند هر جفا که بتواند
۵
گاه شبرنگ زلفت آن تازد
گاه گلگون عشقت این راند
۶
عشقت آتش فکند در جانم
این چنین آتشی که بنشاند
۷
خط خونین که مینویسم من
بر رخ چون زرم که برخواند
۸
پای تا سر چو ابر اشک شود
از غمم هر که حال من داند
۹
اوفتادم ز پای دستم گیر
آخر افتاده را که رنجاند
۱۰
دلم از زلف پیچ بر پیچت
یک سر موی سر نپیچاند
۱۱
گر دلم بستدی و دم دادی
آه من از تو داد بستاند
۱۲
هر که درماندهٔ تو شد نرهد
همچو عطار با تو درماند
تصاویر و صوت



نظرات