عطار

عطار

غزل شمارهٔ ۳۴۶

۱

گر دلبرم به یک شکر از لب زبان دهد

مرغ دلم ز شوق به شکرانه جان دهد

۲

می‌ندهد او به جان گرانمایه بوسه‌ای

پنداشتی که بوسه چنین رایگان دهد‌؟

۳

چون کس نیافت از دهن تنگ او خبر

هر بی‌خبر چگونه خبر زان دهان دهد‌؟

۴

معدوم شیء گوید اگر نقطهٔ دلم

جز نام از خیال دهانش نشان دهد

۵

مردی محال‌گوی بوَد آنکه بی‌خبر

یک موی فی‌المثل خبر از آن میان دهد

۶

چون دید آفتاب که آن ماه هشت خلد

از روی خود زکات به هفت آسمان دهد

۷

افتاد در غروب و فرو شد خجل‌زده

تا نوبت طلوع بدان دلستان دهد

۸

در آفتاب صد شکن آرم چو زلف او

گر زلف او مرا سر مویی امان دهد

۹

ابروی چون کمانش که آن غمزه تیر اوست

هر ساعتی چو تیر سرم در جهان دهد

۱۰

گویی که جور هندوی زلفش تمام نیست

آخر به تُرک مست که تیر و کمان دهد‌؟

۱۱

از عشق او چگونه کنم توبه چون دلم

صد توبهٔ درست به یک پاره نان دهد

۱۲

آن دارد آن نگار ز عطار چون گذشت

امکان ندارد آنکه کسی شرح آن دهد

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۱۳۴
دیوان عطار به کوشش بدیع الزمان فروزانفر - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۹۴
دیوان غزلیات و قصاید عطار به کوشش دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۹۵
دیوان عطار به اهتمام و تصحیح تقی تفضلی - فرید الدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۶۹
دیوان عطار نیشابوری (قصاید، غزلیات، ترجیعات، ترکیبات و فتوت نامه) حواشی و تعلیقات م. درویش - فریدالدین عطار نیشابوری - تصویر ۳۵۴

نظرات

user_image
احمد آذرکمان ۰۴۹۰۳۰۰۶۶۹.a@gmail.com
۱۳۹۷/۰۸/۱۲ - ۱۲:۲۸:۰۸
افتاد در غروب و فروشد خجل زدهتا نوبتِ طلوع بدان دلستان دهد . «عطار»『قسمت اول』‌ غروب کم کم داشت خفه می شد . کوچه را پیدا کردم . کوچه یِ در هم پیچیده ای بود . روی پِشکِل هایِ تازه جلو رفتم . زنی داشت بچه اش را شیر می داد ، بی آن که سینه اش را خوب پوشانده باشد . مگس هایِ سِمِج به صورتم می خوردند . صدایِ شستن ظرف می آمد . در چوبیِ رنگ و رو رفته را هُل دادم . وسطِ حیاط ایستاده بود . کثیفیِ حیاط توی چشم می زد ؛ یک جفت چکمه ی گِلی که از هم جدا افتاده بودند ، چندتا مرغِ پروبالْ کثیف که مدام سر و صدا می کردند ، دیگِ سیاه و قُری که درونش ربُ جوش می زد و شلنگِ جمع نشده ای که مارپیچ یک گوشه افتاده بود .صدایش کردم ، نشنید . جلو رفتم . دستم را روی شانه اش گذاشتم . چه قدر شبیه پیرمرد خنزرپنزری بود . داشت به کمربندش سوراخ جدید اضافه می کرد . مرا که دید لبخند زد . لبخندش به نظرم مثل کِرم هایی بود که از خاک باغچه ها بیرون می زنند . ساعتم را نگاه کردم . عقربه هایش از کار افتاده بودند . دوباره به پیرمرد نگاه کردم . سه چهار مرتبه گفت زمان هولناک است . با سَر تأییدش کردم . بلند شد . بلند شدم . به سمتِ اتاقش رفت . پی اش رفتم . اتاقش دو طاقچه داشت . دو طاقچه یِ پُر از تارِ عنکبوت . هفت هشت گور کوچک هم در کف اتاقش به چشم می آمد . معلوم بود که نوشته هایِ روی گور با انگشت نوشته شده است . نوشته هایی بدخط و کج و کوله . به صورتش نگاه کردم . به صورتم نگاه کرد . سه چهار مرتبه گفت زمان هولناک است . با سَر تأییدش کردم . آفتابه یِ سفیدِ کنار اتاقش را برداشت کمی آب روی قبرها پاشید . دوست نداشتم نوشته ی گورها را بخوانم .احمد آذرکمان . 12 آبان 97