
عطار
غزل شمارهٔ ۳۸۰
۱
عقل را در رهت قدم برسید
هر چه بودش ز بیش و کم برسید
۲
قصهٔ تو همی نبشت دلم
چون به سر مینشد قلم برسید
۳
دلم از بس که خون بخورد از او
در همه کاینات غم برسید
۴
بیتو از بس که چشم من بگریست
در دو چشمم ز گریه نم برسید
۵
جان همی خواند عهدنامهٔ تو
چون به نامت رسید دم برسید
۶
دل چو بنواخت ارغنون وصال
زود بگسست و زیر و بم برسید
۷
در دم دل ز نقش سکهٔ عشق
نقش مطلق شد و درم برسید
۸
عقل عطار چون ره تو گرفت
ره به سر مینشد قلم برسید
تصاویر و صوت

نظرات
سید محسن