
عطار
غزل شمارهٔ ۴
۱
گفتم اندر محنت و خواری مرا
چون ببینی نیز نگذاری مرا
۲
بعد از آن معلوم من شد کان حدیث
دست ندهد جز به دشواری مرا
۳
از می عشقت چنان مستم که نیست
تا قیامت روی هشیاری مرا
۴
گر به غارت میبری دل باکنیست
دل تو را باد و جگرخواری مرا
۵
از تو نتوانم که فریاد آورم
زآنکه در فریاد میناری مرا
۶
گر بنالم زیر بار عشق تو
بار بفزایی به سر باری مرا
۷
گر زمن بیزار گردد هرچه هست
نیست از تو روی بیزاری مرا
۸
از من بیچاره بیزاری مکن
چون همی بینی بدین زاری مرا
۹
گفته بودی کاخرت یاری دهم
چون بمردم کی دهی یاری مرا
۱۰
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کی داری مرا
۱۱
چبود از بهر سگان کوی خویش
خاک کوی خویش انگاری مرا
۱۲
مدتی خون خوردم و راهم نبود
نیست استعداد بیزاری مرا
۱۳
نی غلط گفتم که دل خاکی شدی
گر نبودی از تو دلداری مرا
۱۴
مانع خود هم منم در راه خویش
تا کی از عطار و عطاری مرا
تصاویر و صوت

نظرات
مهرداد عسکری بهبهانی
زهرا جاننثاری لادانی
پاسخ به «بیزار» در مصرع قبل میتواند نوعی مقابله به مثل و انتقامکشیِ راوی از محبوب به حساب آید. سپس در ادامه آشکارا و ملتمسانه از محبوب میخواهد که مثل بقیه دنیا از او بیزار نشود، چون بیچاره خواهد شد و به زاری خواهد افتاد. اینجا تصویری بیرحمانه از محبوب ارائه شده که بدون همدردی با راوی همواره او را در حالت خوف و رجا نگه داشته است. محبوب، غیر از بیرحم بودن، بدعهد هم هست، چون به راوی قول داده که او را یاری خواهد کرد، اما تاکنون این قول محقق نشده است، به نحوی که راوی میترسد بمیرد و دیگر نباشد، و در این صورت محبوب دیگر چه زمانی قرار است یار او شود؟ راوی پیشنهادی جسورانه به محبوب میدهد، مبنی بر این که او را رخصت دیدار دهد و این پرده را کنار زند و او را در پرده غم خود بیش از این نگه ندارد. گویا عملیات پردهبرداری از سوی محبوب (که البته خیال خامی بیش نیست) همواره یک عمل شادیبخش برای راوی محسوب میشود، و شاید برای همین هم شادیبخش است، چون فقط یک رؤیاست. راوی در اینجا به التماس میافتد و اینگونه پیشنهاد میکند: «ای محبوب، چطور است مرا خاکِ سگانِ کوی خویش کنی؟» و حتی نه خاکِ کوی خویش. این نهایت فروتنی و خاکساری راوی را نشان میدهد. از طرفی میتوان به این مصرع به شکلی کنایی هم نگاه کرد، یعنی این پیشنهاد را طعنهای دانست که راوی بر محبوب میزند تا غیرتش را به جوش آورد.در هر حال، چه خاک کوی محبوب و چه غیر آن، راوی هرگز موفق به وصال محبوب نشده با اینکه خون دل خورده و باز با این همه خون دل، ترحم محبوب برانگیخته نشده، بنابراین راوی باز میگردد به خانه اول و باز میگوید: «نیست استعداد بیزاری مرا». در پایان غزل، با چرخشی عجیب و ناگهانی روبرو میشویم. گویا راوی یکمرتبه از خوابی ژرف بیدار شده و به کشفی تازه رسیده باشد، ناگهان لحنش بر میگردد و تمام سخنان و نیش و کنایههایش را باز پس میستاند و میگوید که «غلط گفتم»، زیرا اگر دلداریِ محبوب نبود و اگر محبوب تاکنون دست یاری به سویش دراز نکرده بود، دلِ راوی هم خاکی شده بود. میتوان از «دل خاکی شدن» این تفسیر را داشت که رؤیای وصال محبوب، هر چند دستنیافتنی، باعث شده تا راوی دلِ خویش را استعلا دهد و به آسمان برساند و از خاکی و زمینی شدن فاصله بگیرد و این شاید برترین دستاوردی است که فراق محبوب برای راوی داشته است. بنابراین، وصال محبوب واقعاً محقق شده بوده، و در تمام این مدت این راوی بوده است که از این مسأله غافل بوده. من اینجا به یاد سیمرغ میافتم که عطار به زیبایی آن را تصویر میکند، در آنجا هم مرغان همه به دنبال چیزی هستند فراتر از خودشان، غافل از اینکه هنگامی که در کنار هم قرار میگیرند، خودشان میشوند سیمرغ. این نکته بسیار ظریف و شگفتی است! اینجا هم آن کسی که بین راوی و محبوب فاصله انداخته، محبوب نیست، بلکه خود راوی است که مانع خویش است. پس راوی از این وضعیت برآشفته میشود و میگوید «تا کی پی دنیا و کسب و کار دنیوی (عطار و عطاری) باشم؟» چون اینهاست که دست و پای راوی را بسته و او را از دیدن روی محبوب محروم داشته است. این غزل یکی از زیباترین غزلهای عطار در بحث خودشناسی و خودشکنی است. انسان همواره عادت دارد که برای نداشتههایش دیگران را مقصر بداند حال آنکه به قول جناب حافظ: «میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست/ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز»