
عطار
غزل شمارهٔ ۴۷۱
۱
بیشتر عمر چنان بودهام
کز نظر خویش نهان بودهام
۲
گه به مناجات به سر گشتهام
گه به خرابات دوان بودهام
۳
گاه ز جان سود بسی کردهام
گاه ز تن عین زیان بودهام
۴
راستی آن است که از هیچ وجه
من نه درین و نه در آن بودهام
۵
من چکنم کان که چنان خواستند
گر بد و گر نیک چنان بودهام
۶
گرچه به خورشید مرا علم هست
طالب یک ذره عیان بودهام
۷
نی که خطا رفت چه علم و چه عین
دلشدهٔ سوختهجان بودهام
۸
گرچه سبکدل شدهام هم ز خود
بر دل خود سخت گران بودهام
۹
بحر جهان بس عجب آمد مرا
غرق تحیر ز جهان بودهام
۱۰
گرچه ز هر نوع سخن گفتهام
کوردلی گنگ زبان بودهام
۱۱
زآنچه که اصل است چو آگه نیم
پس همه پندار و گمان بودهام
۱۲
هیچ نمیدانم و در عمر خویش
منتظر یک همه دان بودهام
۱۳
چون همه دانی نتوان زد به تیر
لاجرم از غم چو کمان بودهام
۱۴
غرقهٔ خون شد ز تحیر فرید
زانکه بسی اشکفشان بودهام
تصاویر و صوت



نظرات