
عطار
غزل شمارهٔ ۴۸۰
۱
دی در صف اوباش زمانی بنشستم
قلاش و قلندر شدم و توبه شکستم
۲
جاروب خرابات شد این خرقهٔ سالوس
از دلق برون آمدم از زرق برستم
۳
از صومعه با میکده افتاد مرا کار
میدادم و میخوردم و بی می ننشستم
۴
چون صومعه و میکده را اصل یکی بود
تسبیح بیفکندم و زنار ببستم
۵
در صومعه صوفی چه شوی منکر حالم
معذور بدار ار غلطی رفت که مستم
۶
سرمست چنانم که سر از پای ندانم
از باده که خوردم خبرم نیست که هستم
۷
یک جرعه از آن باده اگر نوش کنی تو
عیبم نکنی باز اگر باده پرستم
۸
اکنون که مرا کار شد از دست، چه تدبیر
تقدیر چنین بود و قضا نیست به دستم
۹
عطار درین راه قدم زن چه زنی دم
تا چند زنی لاف که من مست الستم
تصاویر و صوت


نظرات
حسن دماوندی