
عطار
غزل شمارهٔ ۵۴۰
۱
از بس که چو شمع از غم تو زار بسوزم
گویم نچنانم که دگربار بسوزم
۲
بیم است که از آه دل سوخته هر شب
نه پردهٔ افلاک به یکبار بسوزم
۳
زان با من دلسوخته اندک به نسازی
تا من ز غم عشق تو بسیار بسوزم
۴
دانی که ز تر دامنی و خامی خود من
چندان که بسوزم نه به هنجار بسوزم
۵
ترسم که اگر سوخته خواهند من خام
در آتش عشق افتم و دشوار بسوزم
۶
تا چند تنم پردهٔ پندار به خود بر
وقت است که این پردهٔ پندار بسوزم
۷
ای ساقی جان جام می آور تو به پیشم
تا خرقه براندزم و زنار بسوزم
۸
آن به که به یک آتش دل وقت سحرگاه
هرجا که حجابی است به یکبار بسوزم
۹
بوی جگر سوخته خواهی ز دم من
در سوختگی تا که چو عطار بسوزم
تصاویر و صوت


نظرات