
عطار
غزل شمارهٔ ۵۷۱
۱
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
۲
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
۳
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
۴
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
۵
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
۶
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
۷
در بن هر موی صد بت بیش میبینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
۸
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
۹
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
تصاویر و صوت



نظرات
حسین
هادی ابراهیم عبائی
سعید
امین
جمشیدی