
عطار
غزل شمارهٔ ۵۸۹
۱
دست در عشقت ز جان افشاندهایم
و آستینی بر جهان افشاندهایم
۲
ای بسا خونا که در سودای تو
از دو چشم خونفشان افشاندهایم
۳
وی بسا آتش که از دل در غمت
از زمین تا آسمان افشاندهایم
۴
تا دل از تر دامنی برداشتیم
دامن از کون و مکان افشاندهایم
۵
دل گرانی کرد در کشتی عشق
رخت دل در یک زمان افشاندهایم
۶
چون نظر بر روی آن دلبر فتاد
تن فرو دادیم و جان افشاندهایم
۷
هرچه در صد سال میکردیم جمع
در دمی بر دلستان افشاندهایم
۸
چون ز راه نیک و بد برخاستیم
دل ز بار این و آن افشاندهایم
۹
چون دل عطار شد دریای عشق
بس جواهر کز زبان افشاندهایم
تصاویر و صوت



نظرات