
عطار
غزل شمارهٔ ۵۹۴
۱
گرچه در عشق تو جان درباختیم
قیمت سودای تو نشناختیم
۲
سالها بر مرکب فکرت مدام
در ره سودای تو میباختیم
۳
خود تو در دل بودی و ما از غرور
یک نفس با تو نمیپرداختیم
۴
چون بگستردی بساط داوری
پیش عشقت جان و دل درباختیم
۵
بر دوعالم سرفرازی یافتیم
تا به سودای تو سر بفراختیم
۶
آتش عشقت درآمد گرد دل
ما چو شمع از تف آن بگداختیم
۷
بر امید وصل تو پروانهوار
خویشتن در آتشت انداختیم
۸
گاه چون پروانهای میسوختیم
گاه با آن سوختن میساختیم
۹
همچو عطار از جهان بردیم دست
تا نوای درد تو بنواختیم
تصاویر و صوت



نظرات