
عطار
غزل شمارهٔ ۶۷۳
۱
ای چو گویی گشته در میدان او
تا ابد چون گوی سرگردان او
۲
همچو گویی خویشتن تسلیم کن
پس به سر میگرد در میدان او
۳
جان اگر زو داری و جانانت اوست
تن فرو ده درخم چوگان او
۴
سوز عشقش بس بود در جان تو را
دل منه بر وصل و بر هجران او
۵
با وصال و هجر او کاریت نیست
اینت بس یعنی که عشقت زان او
۶
این کمالت بس که در وادی عشق
خویش را بینی همی حیران او
۷
تو کهای در راه عشقش قطرهای
غرقه در دریای بی پایان او
۸
وانگه از هر سوی میپرسی خبر
تا کجا دارد کسی دیوان او
۹
تن زن ای عطار و جان پروانه وار
برفشان چون در رسد فرمان او
تصاویر و صوت



نظرات