
عطار
غزل شمارهٔ ۶۷۸
۱
تا دل ز دست بیفتاد از تو
تن به اندوه فرو داد از تو
۲
دل من گشت چو دریایی خون
چشم من چشمهٔ خون زاد از تو
۳
تا دلم بندهٔ سودای تو شد
نیستم یک نفس آزاد از تو
۴
چند در خون دلم گردانی
طاقتم نیست که فریاد از تو
۵
لیک فریاد نمیدارد سود
گر زیانیم بود باد از تو
۶
تا ز عمرم نفسی میماند
خامشی از من و بیداد از تو
۷
خامشی به به چنین دل که مراست
شرمم آید که کنم یاد از تو
۸
در ره عشق تو شادیم مباد
گر نیم من به غمت شاد از تو
۹
شادمانیم نباشد که مرا
کار با درد تو افتاد از تو
۱۰
دل عطار چو درد تو نیافت
شد درین واقعه بر باد از تو
تصاویر و صوت




نظرات