
عطار
غزل شمارهٔ ۷۰
۱
دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ویران کرد و در پیشان نشست
۲
عالمی بر منظر معمور بود
او چرا در خانهٔ ویران نشست
۳
گنج در جای خراب اولیتر است
گنج بود او در خرابی زان نشست
۴
هیچ یوسف دیدهای کز تخت و تاج
چون دلش بگرفت در زندان نشست؟
۵
گرچه پیدا برد دل از دست من
آمد و بر جان من پنهان نشست
۶
چون مرا تنها بدید آن ماهروی
گفت تنها بیش ازین نتوان نشست
۷
جان بده وانگه نشستِ ما طلب
که توان با جان برِ جانان نشست
۸
از سر جان چون تو برخیزی تمام
من کنم آن ساعتت در جان نشست
۹
چون ز جانان این سخن بشنید جان
خویش را درباخت و سرگردان نشست
۱۰
خویشتن را خویشتن آن وقت دید
کاو چو گویی در خم چوگان نشست
۱۱
دایما در نیستی سرگشته بود
زان چنین عطار زان حیران نشست
تصاویر و صوت


نظرات