
عطار
غزل شمارهٔ ۷۰۰
۱
جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو
۲
چندین حجاب و بنده به ره بر گرفتهای
تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو
۳
چون مشک در حجاب شدی در میان جان
تا ناقصان عشق نیابند بوی تو
۴
گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان
تا جز تو هیچکس نبرد ره به سوی تو
۵
در غایت علوی تو ارواح پست شد
کو دیدهای که در نظر آرد علوی تو
۶
در وادی غم تو دل مستمند ما
خالی نبود یک نفس از جستجوی تو
۷
بسیار جست و جوی تو کردم که عاقبت
عمرم رسید و مینرسد گفت و گوی تو
۸
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
عطار را بسوخت دل از آرزوی تو
تصاویر و صوت

نظرات
جعفر