
عطار
غزل شمارهٔ ۷۴۲
۱
ای که ز سودای عشق بی سر و پا ماندهای
بر سر این راه دور خفته چرا ماندهای
۲
ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست
آه که آگه نهای کز که جدا ماندهای
۳
جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش
زان همه چون کس نماند پس تو که را ماندهای
۴
هیچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
جان و دل ایثار کن گر به وفا ماندهای
۵
خفتهٔ غفلت شدی مینشناسی که تو
از پی هستی خویش در چه بلا ماندهای
۶
هستی تو بند توس نیستیی برگزین
زانکه لقا رو نبست تا به بقا ماندهای
۷
دوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
درد تو خواهیم ما تا تو گدا ماندهای
۸
عافیت و عشق ما نیست بهم سازگار
هیچ ممان آن خویش گر تو به ما ماندهای
۹
ای دل عطار خیز نیستیی برگزین
زانکه ز هستی خویش بی سر و پا ماندهای
تصاویر و صوت




نظرات