
عطار
غزل شمارهٔ ۷۸۰
۱
دوش سرمست به وقت سحری
میشدم تا به بر سیمبری
۲
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
۳
چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری
۴
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری
۵
گاهگاهی شکری میدهدم
بر سر پای روان در گذری
۶
زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری
۷
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری
۸
تا خبر یافتهام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری
۹
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری
۱۰
وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری
۱۱
ماهرویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری
تصاویر و صوت



نظرات