
عطار
غزل شمارهٔ ۸۱۴
۱
ترسا بچهای به دلستانی
در دست شراب ارغوانی
۲
دوش آمد و تیز و تازه بنشست
چون آتش و آب زندگانی
۳
دانی که خوشی او چه سان بود
چون عشق به موسم جوانی
۴
در بسته میان خود به زنار
بگشاده دهن به دلستانی
۵
در هر خم زلف دلفریبش
صد عالم کافری نهانی
۶
آمد بنشست و پیر ما را
بنهاد محک به امتحانی
۷
القصه چو پیر روی او دید
از دست بشد ز ناتوانی
۸
دردی ستد و درود دین کرد
یارب ز بلای ناگهانی
۹
دردا که چنان بزرگواری
برخاست ز راه خرده دانی
۱۰
ترسا بچه را به پیش خود خواند
پس گفت نشان ره چه دانی
۱۱
گفتا که نشان راه جایی است
کانجا نه تویی و نه نشانی
۱۲
چون پیر سخن شنید جان داد
عطار سخن بگو که جانی
تصاویر و صوت

نظرات
behrouz