
عطار
غزل شمارهٔ ۸۲
۱
تا چشم برندوزی از هرچه در جهان است
در چشم دل نیاید چیزی که مغز جان است
۲
در عشق درد خود را هرگز کران نبینی
زیرا که عشق جانان دریای بیکران است
۳
تا چند جویی آخر از جان نشان جانان
در باز جان و دل را کین راه بی نشان است
۴
تا کی ز هستی تو کز هستی تو باقی
گر نیست بیش مویی صد کوه در میان است
۵
هر جان که در ره آمد لاف یقین بسی زد
لیکن نصیب جان زان پندار یا گمان است
۶
اندیشه کن تو با خود تا در دو کون هرگز
یک قطره آب تیره دریا کجا بدان است
۷
رند شراب خواره، چون مست مست گردد
گوید که هر دو عالم در حکم من روان است
۸
لیکن چو باهش آید در خود کند نگاهی
حالی خجل بماند داند که نه چنان است
۹
عطار مست عشقی از عشق چند لافی
گر طالبی فنا شو مطلوب بس عیان است
تصاویر و صوت




نظرات
مهدی