
عطار
غزل شمارهٔ ۸۲۵
۱
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
۲
حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
۳
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
۴
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
۵
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بیخویشتنی
۶
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
۷
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود میشکنی
۸
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
تصاویر و صوت

نظرات
..