
عطار
غزل شمارهٔ ۸۴۸
۱
دلا در راه حق گیر آشنایی
اگر خواهی که یابی روشنایی
۲
چو مست خنب وحدت گشتی ای دل
میندیش آن زمان تا خود کجایی
۳
در افتادی به دریای حقیقت
مشو غافل همی زن دست و پایی
۴
وگر نفس و هوا عقلت رباید
تو میدان آن نفس از خود برایی
۵
وگر همچون که یوسف خود پسندی
کشی در چاه محنتها بلایی
۶
چو ابراهیم بتبشکن بیندیش
به هر آتش که خود خواهی درآیی
۷
تبرا کن دل از هستی چو عیسی
به بند سوزن ای مسکین چرایی
۸
شوی بر طور سینا همچو موسی
درین ره گر بورزی پارسایی
۹
برو عطار مسکین خاک ره شو
به نزد اهل دل تا بر سر آیی
تصاویر و صوت


نظرات
بهمن دانشمند
بهمن دانشمند