عطار

عطار

بسم الله الرحمن الرحیم

۱

بنام کردگار هفت افلاک

که پیدا کرد آدم از کفی خاک

۲

خداوندی که ذاتش بی‌زوالست

خرد در وصف ذاتش گنگ و لالست

۳

زمین و آسمان از اوست پیدا

نمود جسم و جان از اوست پیدا

۴

مه و خورشید نور هستی اوست

فلک بالا زمین در پستی اوست

۵

ز وصفش جانها حیران بمانده

خرد انگشت در دندان بمانده

۶

صفات لایزالش کس ندانست

هر آن وصفی که گوئی بیش ازانست

۷

دو عالم قدرت بیچون اویست

درون جانها در گفت و گویست

۸

ز کُنه ذات او کس را خبر نیست

بجز دیدار او چیزی دگر نیست

۹

طلب گارش حقیقت جمله اشیا

ز ناپیدائی او جمله پیدا

۱۰

جهان از نور ذات او مزیّن

صفات از ذات او پیوسته روشن

۱۱

ز خاکی این همه اظهار کرد او

ز دودی زینت پرگار کرد او

۱۲

ز صنعش آدم از گِل رخ نموده

زوَی هر لحظه صد پاسخ شنوده

۱۳

ز علمش گشته آنجا صاحب اسرار

خود اندر دید آدم کرده دیدار

۱۴

نه کس زو زاده نه او زاده از کس

یکی ذاتست در هر دوجهان بس

۱۵

ز یکتائی خود بیچون حقیقت

درون بگرفته و بیرون حقیقت

۱۶

حقیقت علم کلّ اوراست تحقیق

دهد آن را که خواهد دوست توفیق

۱۷

بداند حاجت موری در اسرار

همان دم حاجتش آرد پدیدار

۱۸

شده آتش طلب گار جلالش

دمادم محو گشسته ازوصالش

۱۹

ز حکمش باد سرگردان بهر جا

گهی در تحت و گاه اندر ثریّا

۲۰

ز لطفش آب هرجائی روانست

ز فضلش قوّت روح و روانست

۲۱

ز دیدش خاک مسکین اوفتاده

ازان در عزّ و تمکین اوفتاده

۲۲

ز شوقش کوه رفته پای در گل

بمانده واله و حیران و بی دل

۲۳

ز ذوقش بحر در جوش و فغانست

ازان پیوسته او گوهر فشانست

۲۴

نموده صنع خود در پارهٔ خاک

درونش عرش و فرش و هفت افلاک

۲۵

نهاده گنج معنی در درونش

بسوی ذات کرده رهنمونش

۲۶

همه پیغمبران زو کرده پیدا

نموده علم او بر جمله دانا

۲۷

که بود آدم کمال قدرت او

بعالم یافته بد رفعت او

۲۸

دوعالم را درو پیدا نموده

ازو این شور با غوغا نموده

۲۹

تعالی الله یکی بی‌مثل و مانند

که خوانندت خداوندان خداوند

۳۰

توئی اول توئی آخر تعالی

توئی باطن توئی ظاهر تعالی

۳۱

هزاران قرن عقل پیر در تاخت

کمالت ذرّه ای زین راه نشناخت

۳۲

بسی کردت طلب اما ندیدت

فتاد اندر پی گفت و شنیدت

۳۳

تو نوری در تمام آفرینش

بتو بینا حقیقت عین بینش

۳۴

عجب پیدائی و پنهان بمانده

درون جانی و بی جان بمانده

۳۵

همه جانها زتو پیداست ای دوست

توئی مغز و حقیقت جملگی پوست

۳۶

تو مغزی در درون جان جمله

ازان پیدائی و پنهان جمله

۳۷

ازان مغزی که دایم در درونی

صفات خود در آنجا رهنمونی

۳۸

ندیدت هیچکس ظاهر در اینجا

از آنی اوّل و آخر در اینجا

۳۹

جهان پر نام تو وز تو نشان نه

بتو بیننده عقل و تو عیان نه

۴۰

نهان از عقل و پیدا در وجودی

ز نور ذات خود عکسی نمودی

۴۱

ز دیدت یافته صورت نشانه

نماند او تو مانی جاودانه

۴۲

یکی ذاتی که پیشانی نداری

همه جانها توئی جانی نداری

۴۳

دوئی را نیست در نزدیک تو راه

حقیقت ذات پاکت قل هو الله

۴۴

مکان و کون را موئی نسنجی

همه عالم طلسمند و تو گنجی

۴۵

توئی در جان و دل گنج نهانی

تو گفتی کنتُ کنزاً هم تو دانی

۴۶

دو عالم از تو پیدا و تو درجان

همی گوئی دمادم سرِّ پنهان

۴۷

حقیقت عقل وصف تو بسی کرد

به آخر ماند با جانی پُر از درد

۴۸

زهی بنموده رخ از کاف و از نون

فکنده نورِ خود بر هفت گردون

۴۹

زهی گویا ز تو کام و زبانم

توئی هم آشکارا هم نهانم

۵۰

زهی بینا ز تونور دو دیده

ترا در اندرون پرده دیده

۵۱

زهی از نور تو عالم منوّر

ز عکس ذات تو آدم مصوّر

۵۲

زهی در جان و دل بنموده دیدار

جمال خویش را هم خود طلب گار

۵۳

تو نور مجمع کون و مکانی

تو جوهر می ندانم کز چه کانی

۵۴

تو ذاتی در صفاتی آشکاره

همه جانها به سوی تو نظاره

۵۵

برافگن برقع و دیدار بنمای

بجزو و کل یکی رخسار بنمای

۵۶

دل عشّاق پر خونست از تو

ازان از پرده بیرونست از تو

۵۷

همه جویای تو تو نیز جویا

درون جملهٔ از عشق گویا

۵۸

جمالت پرتوی در عالم انداخت

خروشی در نهاد آدم انداخت

۵۹

از اوّل آدمت اینجا طلب کرد

که آدم بود ازتو صاحب درد

۶۰

چو بنمودی جمال خود به آدم

ورا گفتی بخود سرّ دمادم

۶۱

کرامت دادیش در آشنائی

ز نورت یافت اینجا روشنائی

۶۲

که داند سرّ تو چون هم تودانی

گهی پیدا شوی گاهی نهانی

۶۳

گهی پیدا شوی در رفعت خود

گهی پنهان شوی در قربت خود

۶۴

گهی پیدا شوی اندر صفاتت

گهی پنهان شوی در سوی ذاتت

۶۵

گهی پیدا شوی چون نور خورشید

گهی پنهان شوی در عشق جاوید

۶۶

گهی پیدا شوی از عشق چون ماه

گهی پنهان شوی در هفت خرگاه

۶۷

ز پیدائی خود پنهان بمانی

ز پنهائی خود یکسان بمانی

۶۸

بهر کسوة که می‌خواهی برآئی

زهر نقشی که می‌خواهی نمائی

۶۹

تو جان جانی ای در جان حقیقت

همان در پرده‌ات پنهان حقیقت

۷۰

چه چیزی تو که ننمائی رخ خویش

چو دم دم می‌دهی مان پاسخ خویش

۷۱

تو آن نوری که اندر هفت افلاک

همی گشتی بگرد کرّهٔ خاک

۷۲

تو آن نوری که در خورشیدی ای جان

ازان در جزو و کل جاویدی ای جان

۷۳

تو آن نوری که در ماهی وانجم

ز نورت ماه و انجم می‌شود گم

۷۴

تو آن نوری که لم تمسسه نارُ

درون جان و دل دردی و دارو

۷۵

تو آن نوری که از غیرت فروزی

وجود عاشقان خود بسوزی

۷۶

تو آن نوری که اعیان وجودی

ازان پیدا و پنهان وجودی

۷۷

تو آن نوری که چون آئی پدیدار

بسوزانی ز غیرت هفت پرگار

۷۸

تو آن نوری که جان انبیائی

نمود اولیا و اصفیائی

۷۹

تو آن نوری که شمع ره روانی

حقیقت روشنی هر روانی

۸۰

ز نورت عقل حیران مانده اینجا

ز شرم خویش نادان مانده اینجا

۸۱

چو در وقت بهار آئی پدیدار

حقیقت پرده برداری ز رخسار

۸۲

فروغ رویت اندازی سوی خاک

عجایب نقشها سازی سوی خاک

۸۳

بهار و نسترن پیدا نماید

ز رویت جوش گل غوغا نماید

۸۴

گل از شوق تو خندان در بهارست

از آنش رنگهای بی‌شمارست

۸۵

نهی بر فرق نرگس تاجی از زر

فشانی بر سر او زابر گوهر

۸۶

بنفشه خرقه‌پوش خانقاهت

فگنده سر ببر از شوق راهت

۸۷

چو سوسن شکر گفت از هر زبانت

ازان افراخت سر سوی جهانت

۸۸

ز عشقت لاله هر دم خون دل خورد

ازاین ماندست دل پُر خون و رخ زرد

۸۹

همه از شوق تو حیران برآیند

به سوی خاک تو ریزان درآیند

۹۰

هر آن وصفی که گویم بیش ازانی

یقین دانم که بی‌شک جانِ جانی

۹۱

توئی چیزی دگر اینجا ندانم

بجز ذات ترا یکتا ندانم

۹۲

همه جانا توئی چه نیست چه هست

ندیدم جز تو در کَونَین پیوست

۹۳

ز تو بیدارم و از خویش غافل

مرا یا رب توانی کرد واصل

۹۴

منم از درد عشقت زار و مجروح

توئی جانا حقیقت قوّة روح

۹۵

منم حیران و سرگردان ذاتت

فرومانده به دریای صفاتت

۹۶

منم در وصالت را طلب گار

درین دریا بماندستم گرفتار

۹۷

درین دریا بماندم ناگهی من

ندارم جز بسوی تو رهی من

۹۸

رهم بنمای تا درّ وصالت

بدست آرم ز دریای جلالت

۹۹

توئی گوهر درون بحر بی‌شک

توئی در عشق لطف و قهر بی‌شک

۱۰۰

همه از بود تست ای جوهر ذات

که رخ بنمودهٔ در جمله ذرّات

۱۰۱

همه از عشقِ تو حیران و زارند

بجز تو در همه عالم ندارند

۱۰۲

نهان و آشکارائی تودر دل

همه جائی و بی جائی تو در دل

۱۰۳

دل اینجا خانهٔ ذات تو آمد

نمود جمله ذرّات تو آمد

۱۰۴

دل اینجا خانهٔ راز تو باشد

ازان در سوز و در ساز تو باشد

۱۰۵

تو گنجی در دل عشاق جانا

همه بر گنج تو مشتاق جانا

۱۰۶

نصیبی ده ز گنج خود گدا را

نوائی ده بلطفت بی نوارا

۱۰۷

گدای گنج عشق تست عطّار

تو بخشیدی مر او را گنج اسرار

۱۰۸

تو می‌خواهد ز تو ای جان حقیقت

که در خویشش کنی پنهان حقیقت

۱۰۹

تو می‌خواهد ز تو هر دم بزاری

سزد گر کار او اینجا برآری

۱۱۰

تو می‌خواهد زتو در شادمانی

که سیر آمد دلش زین زندگانی

۱۱۱

تو می‌خواهد ز تو در هر دو عالم

ز تو گوید بتو راز او دمادم

۱۱۲

تو می‌خواهد ز تو تارخ نمائی

ورا از جان و دل پاسخ نمائی

۱۱۳

تو می‌خواهد ز تو اینجا حقیقت

که بنمائی بدو پیدا حقیقت

۱۱۴

تو می‌خواهد ز تو تا راز بیند

ترا در گنج جان او باز بیند

۱۱۵

تو می‌خواهد ز تو در کوی دنیا

که بیند روی تو در سوی دنیا

۱۱۶

تو می‌خواهد ز تو در کلّ اسرار

که بنمائی در انجامش تو دیدار

۱۱۷

تو می‌خواهد ز تو ای ذات بیچون

که بیند ذاتت ای جان بی چه و چون

۱۱۸

چنان درمانده‌ام در حضرت تو

ندارم تابِ دید قربت تو

۱۱۹

شب و روزم ز عشقت زار مانده

بگرد خویش چون پرگار مانده

۱۲۰

طلب گار توام در جان و در دل

نباشم یک دم از یاد تو غافل

۱۲۱

تو درجانی همیشه حاضر ای دوست

توئی مغز و منم اینجایگه پوست

۱۲۲

دل عطّار پر خون شد درین راه

که تا شد از وصال دوست آگاه

۱۲۳

کنون چون در یقینم راه دادی

مرا اینجا دلی آگاه دادی

۱۲۴

بجز وصفت نخواهم کرد ای جان

که تا مانم به عشقت فرد ای جان

۱۲۵

اگر کامم نخواهی داد اینجا

ز دست تو کنم فریاد اینجا

۱۲۶

مرا هم دادهٔ امید فضلت

که بنمائی مرا در عشق وصلت

۱۲۷

همان وصل تو می‌خواهم من از تو

که گردانم دل و جان روشن از تو

۱۲۸

تو خورشیدی و من چون سایه باشم

در اینجا با تو من همسایه باشم

۱۲۹

نه، آخر سایهٔ خود محو آری

چو نور جاودانی را تو داری

۱۳۰

دلم خون گشت در دریای امّید

بماندم زار و ناپروای امید

۱۳۱

بوصل خود دمی بخشایشم ده

ز دردم یک نفس آسایشم ده

۱۳۲

تو امّید منی درگاه و بیگاه

کنون از کردَها استغفرالله

۱۳۳

تو امّید منی در عین طاعت

مرا بخشا ز نور خود سعادت

۱۳۴

تو امّید منی اندر قیامت

ندارم گرچه جز درد وندامت

۱۳۵

تو امّید منی اندر صراطم

به فضل خویشتن بخشی نجاتم

۱۳۶

تو امّید منی در پای میزان

بلطف خویش بخشی جرم و عصیان

۱۳۷

چنان در دست نفسم بازمانده

چو گنجشکی بدست باز مانده

۱۳۸

مرا این نفس سرکش خوار کردست

شب و روزم بغم افگار کردست

۱۳۹

مرا زین سگ امانی ده درین راه

ز دید خویشتن گردانش آگاه

۱۴۰

غم عشق تو خوردم هم تودانی

شب و روز اندرین دردم تودانی

۱۴۱

ز درد عشق تو زار و زبونم

بمانده اندرین غرقابِ خونم

۱۴۲

دوائی چاره کن زین درد ما را

ز لطف خود مگردان فرد ما را

۱۴۳

در آن دم کین دمم از جان برآید

مرا آن لحظه دیدار تو باید

۱۴۴

مرا دیدار خود آن لحظه بنمای

گره یکبارگیم از کار بگشای

۱۴۵

بمُردم پیش ازان کاینجا بمیرم

درین سِر باش یا رب دستگیرم

۱۴۶

چراغی پیش دارم آن زمان تو

که خواهی بُردم از روی جهان تو

۱۴۷

تو می‌دانی که جز تو کس ندارم

بجز ذات تو ای جان بس ندارم

۱۴۸

توئی بس زین جهان و آن جهانم

توئی مقصودِ کلّی زین و آنم

۱۴۹

الهی بر همه دانای رازی

بفضل خود ز جمله بی‌نیازی

۱۵۰

الهی جز درت جائی نداریم

کجا تازیم چون پائی نداریم

۱۵۱

الهی من کیم اینجا، گدائی

میان دوستانت آشنائی

۱۵۲

الهی این گدا بس ناتوانست

بدرگاه تو مشتی استخوانست

۱۵۳

الهی جان عطّارست حیران

عجب در آتش مهر تو سوزان

۱۵۴

دلم خون شد ز مشتاقی تو دانی

مرا فانی کن و باقی تو دانی

۱۵۵

فنای ما بقای تست آخر

توئی بر جزو و کل پیوسته ناظر

۱۵۶

تو باشی من نباشم جاودانی

نمانم من در آخر هم تو مانی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۳/۰۲ - ۰۷:۵۳:۱۸
بیت 58غلط : علامدرست : عالمبیت106 : گذارادرست : گدا رابیت 112غلط : پساخدرست :
پاسخبیت 135غلط : خویتشندرست: خویشنن
پاسخ: با تشکر ویژه از زحمات شما، تصحیح شد.
user_image
عمادالدین مشائی
۱۳۸۹/۰۲/۰۴ - ۰۶:۰۲:۳۷
بیت سوم مصرع دومدرست می نماید : نمود جسم و جان از او هویدا
پاسخ: نقل حاضر می‌تواند صحیح باشد. لطفاً منبع نقلتان را ذکر کنید.
user_image
عمادالدین مشائی
۱۳۸۹/۰۲/۰۴ - ۰۶:۰۹:۳۶
بیت 9 مصرع اولغلط : طلب گاردرست : طلب کارممکن است
پاسخ دهید گار به همان معنی کار بکار برده می شود مانند بزه گار که همان بزه کار است اما این در مورد لغات پارسی درست است در حالی که طلب عربی است.
پاسخ: در این مورد منتظر می‌مانیم دوستان با منبع مقایسه کنند.
user_image
شورش
۱۳۸۹/۱۰/۰۸ - ۰۴:۳۸:۴۱
در بیت دهم مصرع اول به جای جهانی اگر جهان بگذاریم با وزن شعر منطبق تر است.
پاسخ: با تشکر، مطابق پیشنهاد شما عمل کردیم.
user_image
Mohak
۱۳۹۶/۰۲/۰۷ - ۰۹:۱۹:۲۳
دمادم محو گشسته ازوصالشگشسته همان گشته است یا خیر؟ اگر خیر به چه معنی می باشد؟
user_image
سارا
۱۳۹۷/۰۹/۱۶ - ۰۱:۲۱:۲۷
معنی این بیت چیه؟فروغ رویت اندازی سوی خاکعجایب نقشها سازی سوی خاک
user_image
ما را همه شب نمی برد خواب
۱۳۹۷/۰۹/۱۶ - ۰۵:۱۷:۲۸
سارا بانو منم مثل شما با این زبان چنان آشنا نیستم در حد فهم خودم میگماین شعرمدح پروردگارهفروغ رویت اندازی سوی خاک به گمانم خلقت انسان منظوره , در قرآن یا حدیث قدسی هم هست گل انسان را با دست های خود سرشتم , در قرآن هم آمده از روح خود در انسان دمیدمعجایب نقش ها سازی سوی خاکیعنی نقش ( چهره , خلقت ) های عجیب و شگفتی آور از خاک خلق کردی یا بر خاک خلق کردی
user_image
ساقی
۱۳۹۸/۰۷/۰۶ - ۱۲:۳۶:۲۴
ببخشید معنی این بیت چیه؟ چو در وقت بهار ایی پدیدار /حقیقت پرده برداری ز رخسار . آیا حقیقت اینجا نقش قید داره یا نهاد؟ خواهش میکنم بگید.
user_image
محمدحسین
۱۳۹۸/۱۰/۰۹ - ۰۰:۴۹:۳۱
معنی بیت 49 (زهی گویا زتو کام وزبانم ...)چیست؟
user_image
نرگس
۱۳۹۸/۱۱/۱۲ - ۰۵:۱۸:۰۶
سلام سلام بیت 47 معنایش چیه
user_image
nabavar
۱۳۹۸/۱۱/۱۲ - ۱۴:۱۱:۵۴
گرامی نرگس حقیقت عقل وصف تو بسی کردبه آخر ماند با جانی پُر از دردمی گوید من با عقل وصف تو را بسیار کرده ام ولی در آخر از عهده بر نیامدم و با جانی پردد در وصف تو فروماندم
user_image
nabavar
۱۳۹۸/۱۱/۱۲ - ۱۴:۱۵:۱۸
گرامی محمد حسینزهی گویا ز تو کام و زبانمتوئی هم آشکارا هم نهانممی گوید : دهان و زبانم بر تو آفرین می گویند که تو ظاهر و باطن منی
user_image
nabavar
۱۳۹۸/۱۱/۱۲ - ۱۴:۱۸:۳۴
گرامی نرگس تصحیح : با جانی پُر درد در وصف تو فروماندم
user_image
مهدی کریمی
۱۳۹۹/۰۱/۲۲ - ۰۴:۴۰:۵۹
هفت را در طعم ادبیات ببیند .
user_image
آذین
۱۳۹۹/۱۲/۱۳ - ۰۱:۴۳:۳۷
در
پاسخ به «ساقی»هردو میتواند باشد، بسته به نوع خوانش و معنای برداشت شده. چو در وقت بهار آیی پدیدار، حقیقتاً پرده برداری ز رخسار یا با برداشتن پرده از رخسارت حقیقت نمایان می‌شود.