عطار

عطار

(۱) حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود

۱

زنی بودست با حسن و جمالی

شب و روز از رخ و زلفش مثالی

۲

خوشی و خوبی بسیار بودش

صلاح و زهد با آن یار بودش

۳

بخوبی در همه عالم عَلَم بود

ملاحت داشت شیرینیش هم بود

۴

بهر موئی که در زلف آن صنم داشت

خم از پنجه فزون و شست هم داشت

۵

چو چشم و ابروی او صاد و نون بود

دلیلش نصِّ قاطع نِه کِه نون بود

۶

چو بگشادی عقیق دُر فِشان را

به آب خضر کُشتی سرکشان را

۷

صدف گوئی لب خندان او بود

که مرواریدش از دندان او بود

۸

چو مروارید زیر لعل خندانش

گهر داری نمودی دُرّ دندانش

۹

زنخدانش چو سیمین سیب بودی

ز سیبش قسم خلق آسیب بودی

۱۰

فلک از نقش روی او چنان بود

که سرگردان چو عشاقش بجان بود

۱۱

کسانی کز سخن دری فشاندند

بنام او را همی «مرحومه» خواندند

۱۲

زنی بودی که دور چرخ گردان

شمردیش از شمار شیرمردان

۱۳

مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه

برای حج روانه گشت در راه

۱۴

یکی کهتر برادر داشت آن مرد

ولیکن بود مردی ناجوانمرد

۱۵

وصیت کرد از بهر عیالش

که تا تیمار می‌دارد بمالش

۱۶

بحج شد عاقبت چون این سخن گفت

برادر آنچه فرمودش پذیرفت

۱۷

برای حکم او بنهاد تن را

بسی تیمارداری کرد زن را

۱۸

شبانروزی بکار او در استاد

بنوهر ساعتش چیزی فرستاد

۱۹

نگاهی سوی آن زن کرد یک روز

بدید از پرده روی آن دلفروز

۲۰

دلش از دست رفت و سرنگون شد

غلط کردم چه گویم من که چون شد

۲۱

چنان در دام آن دلدار افتاد

که صد عمرش بیک دم کار افتاد

۲۲

بسی با عقل خود زیر و زبر شد

ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد

۲۳

چو کار او ز زن می بر نیامد

دمی با خویشتن می بر نیامد

۲۴

چوغالب گشت عشق و شد خرد زود

گشاده کرد با زن کار خود زود

۲۵

بخود خواندش بزور و زر و زاری

برون راند آن زن از پیشش بخواری

۲۶

بدو گفتا نداری ازخدا شرم

برادر را چنین می‌داری آزرم

۲۷

ترا دین و دیانت داری اینست

برادر را امانت داری اینست

۲۸

برو توبه گزین و با خدا گرد

وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد

۲۹

بزن آن مرد گفت این نیست سودت

مرا خشنود باید کرد زودت

۳۰

وگرنه، روی تابم از غم تو

ترا رسواکنم گیرم کم تو

۳۱

هم اکنون در هلاک اندازمت من

بکاری سهمناک اندازمت من

۳۲

زنش گفت از هلاکت نیست باکم

هلاک این جهان به زان هلاکم

۳۳

مگر ترسید آن مرد بد افعال

که بر گوید برادر را زن آن حال

۳۴

برفت آن شوم و دفع خویشتن را

بزر بگرفت حالی چارتن را

۳۵

که تا دادند آن شومان گواهی

که کردست از زنا این زن تباهی

۳۶

چو قاضی را قبول افتاد کارش

معیّن کرد حالی سنگسارش

۳۷

ببردندش به صحرا بر سر راه

روان کردند سنگ از چارسوگاه

۳۸

چو سنگ بی عدد بر زن روان شد

گمان افتادشان کز زن روان شد

۳۹

برای عبرت خلق جهانش

رها کردند آنجا هم چنانش

۴۰

زن بی چاره بر هامون بمانده

میان خاک غرق خون بمانده

۴۱

چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز

زن آمد وقت صبح اندک بخود باز

۴۲

بزاری و نزاری ناله می‌کرد

ز نرگس ارغوان پر لاله می‌کرد

۴۳

یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی

مگر آن روز می‌آمد ز راهی

۴۴

شنود آن ناله و بی‌خویشتن شد

فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد

۴۵

بپرسیدش که ای زن کیستی تو

که همچون مردهٔ می‌زیستی تو

۴۶

زنش گفتا که من بیمار و زارم

عرابی گفت من تیمار دارم

۴۷

نشاندش بر شتر بردش بتعجیل

بسوی خانهٔ خود کرد تحویل

۴۸

تعهد کرد بسیاری شب و روز

که تا با حال خود شد آن دلفروز

۴۹

دگر ره دلبریش آغاز افتاد

ز سر در همدم و همراز افتاد

۵۰

دگر ره تازه شد گلنار رویش

ز سر در حلقه زد زنار مویش

۵۱

ز زیر سنگسار او آشکارا

چنان آمد که لعل از سنگ خارا

۵۲

عرابی چون جمال او چنان دید

بخون خویش حکم او روان دید

۵۳

ز عشق روی او بی‌خویشتن شد

ز دردش پیرهن بر تن کفن شد

۵۴

بزن گفتا که شو جفت حلالم

که مُردم، زنده گردان از وصالم

۵۵

زنش گفتا مرا چون شوی باشد

چگونه شوی دیگر روی باشد

۵۶

چو از حد درگذشت آن مهربانی

بخود خواند آخر آن زن را نهانی

۵۷

زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو

نمی‌ترسی ز خشم دادگر تو

۵۸

مرا از بهر حق تیمار بردی

کنون فرمان دیو خوار بُردی

۵۹

چو خیری کردهٔ بزیان میاور

خلل در کعبهٔ ایمان میاور

۶۰

که چون این را اجابت می‌نکردم

بسی دیدم بلا و سنگ خوردم

۶۱

کنون تو نیز می‌خوانی بدینم

نمی‌دانی که من چون پاک دینم

۶۲

اگر پاره کنی صد باره شخصم

نیاید در تن پاکیزه نقصم

۶۳

برو از بهر یک شهوة که رانی

مخر جان را عذاب جاودانی

۶۴

ز صدق آن زن پاکیزه گوهر

گرفت آن مرد اعرابیش خواهر

۶۵

پشیمان گشت ازان اندیشه کردن

که کار دیو بود آن پیشه کردن

۶۶

غلامی داشت اعرابی سیاهی

درآمد آن سیه ناگه ز راهی

۶۷

چو دید او روی زن دل را بدو داد

دل وجانش بسوخت و تن فرو داد

۶۸

دلش را وصل آن زن آرزو خاست

ولیکن می‌نشد آن آرزو راست

۶۹

بزن گفتا شبم من، تو چو ماهی

چرا با من بهم بودن نخواهی

۷۰

زنش گفت این نگردد هرگزت راست

که از من خواجهٔ تو این بسی خواست

۷۱

چو او وصلم نیافت آنگاه مِه روی

کجا یابی تو آخر ای سیه روی

۷۲

غلامش گفت می‌گردانیم باز

ز من نرهی تو تا نرهانیم باز

۷۳

وگر نه حیلتی سازم به مردی

که حالی زین وثاق آواره گردی

۷۴

زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست

که نندیشم اگر قسمم هلاکست

۷۵

غلام از وی بغایت خشمگین شد

ز مهر او چنان بوده چنین شد

۷۶

شبی برخاست از کینی که اوداشت

زن خواجه یکی طفل نکو داشت

۷۷

بکُشت آن طفل را در گاهواره

پس آنگه برد آن خونین کتاره

۷۸

بزیر بالش آن زن نهان کرد

که یعنی خون زن نامهربان کرد

۷۹

سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار

ز بهر شیردادن گشت بیدار

۸۰

بدید آن طفل را بُرّیده سر باز

برآورد از دل پر درد آواز

۸۱

فغانی و خروشی در جهان بست

دو گیسو را بریده بر میان بست

۸۲

طلب کردند تاخود آن که کردست

چنین بیچاره را بیجان که کردست

۸۳

ز زیر بالش زن آشکاره

برون آمد یکی خونین کتاره

۸۴

همه گفتند زن کردست این کار

بکُشت این نابکار او را چنین زار

۸۵

غلام و مادر طفل آن جوان را

نه چندان زد که بتوان گفت آن را

۸۶

عرابی آمد و گفت ای زن آخر

چه بد کردم بجای تو من آخر

۸۷

که کشتی کودکی مانند ماهی

نترسیدی ز خون بی‌گناهی

۸۸

زنش گفت این که در عالم نشان داد

خدایت ای برادر عقل ازان داد

۸۹

که تا عقل و خرد را کار بندی

که تا از عقل یابی بهره‌مندی

۹۰

ببین از چشم عقل ای پاک دامن

تو چندینی نکوئی کرده با من

۹۱

گرفته خواهر از بهر خدایم

بسی انعامها کرده بجایم

۹۲

مکافات تو این باشد بیندیش

ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش

۹۳

عرابی چون خردمند جهان بود

بدان گفتار زن هم داستان بود

۹۴

یقینش شد که آن زن بی گناهست

ولی آنجا مقامش نه ز راهست

۹۵

بزن گفتا چو افتاد این چنین کار

ترا دیدن بدل کرهست ازین بار

۹۶

زنم چون تهمت این بر تو افگند

ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند

۹۷

بهر ساعت غم او تازه گردد

مصیبت نیز بی‌اندازه گردد

۹۸

ترا بد گوید و نیکو ندارد

وگر من دارمت نیک او ندارد

۹۹

ترا زینجا بباید رفت آزاد

نهان سیصد درم حالی بوی داد

۱۰۰

که این را نفقه کن در راه برخویش

درم بستد زن و آورد ره پیش

۱۰۱

چو لختی رفت آن غم دیده در راه

پدید آمد دهی از دور ناگاه

۱۰۲

کنار راه داری دید بر پای

برو گرد آمده مردم زهر جای

۱۰۳

جوانی را دلی پر خون جگرسوز

مگر بر دار می‌کردند آن روز

۱۰۴

بپرسید آن زن از مردی که این کیست

مرا آگاه کن تا جُرم او چیست

۱۰۵

بدو گفتند ده خاص امیریست

که در بیداد کردن بی نظیریست

۱۰۶

درین ده عادت آنست ای ممیّز

که هر کو از خراجی گشت عاجز

۱۰۷

کند بردارش این ظالم نگونسار

کنون خواهد کشیدش بر سر دار

۱۰۸

زن او را گفت خود چندش خراجست

که این ساعت بدانش احتیاجست

۱۰۹

بدو گفتند کین هر ساله پیداست

خراج او بود سیصد درم راست

۱۱۰

بدل می‌گفت زن چون مهربانی

که او را باز خر اکنون بجانی

۱۱۱

چو تو جستی بجان از سنگ وز دار

بجان از دار شو او را خریدار

۱۱۲

بدیشان گفت اگر من بدهم این مال

فروشندش بمن، گفتند در حال

۱۱۳

بایشان داد آن سیصد درم زود

که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود

۱۱۴

درم چون داد زن حالی روان شد

چو تیری از پی او آن جوان شد

۱۱۵

چو روی زن بدید از دور، جانش

بلب آمد بگردون شد فغانش

۱۱۶

سراسیمه شد و فریاد می‌کرد

که از دارم چرا آزاد می‌کرد

۱۱۷

که گر جان دادمی بر دارناگاه

نبودی هرگزم چون عشق این ماه

۱۱۸

بسی با زن بگفت و سود کی داشت

که زن آتش نبود آن دود کی داشت

۱۱۹

بسی با زن برفت و کرد زاری

نیاوردش ازان جز شرمساری

۱۲۰

زنش گفتا مراعات من اینست

من این کردم مکافات من اینست

۱۲۱

جوان گفتش دلم بُردی و جانی

چگونه ازتو سر تابم زمانی

۱۲۲

زنش گفتا گر از من سر نتابی

سر موئی ز وصل من نیابی

۱۲۳

بسی رفتند و گفتند و شنیدند

که تا هر دو بدریائی رسیدند

۱۲۴

بدان ساحل یکی کشتی گران بود

همه پُر رخت و پُر بازارگان بود

۱۲۵

چون از زن آن جوان نومید درماند

یکی بازارگان را پیش خود خواند

۱۲۶

که دارم یک کنیزک همچو ماهی

ندارد جز سرافرازی گناهی

۱۲۷

ندیدم کس بنافرمائی او

مرا تا کی ز سرگردانی او

۱۲۸

اگرچه نیست کس مثلش پدیدار

نیم خوی بدش را من خریدار

۱۲۹

بسی کوشیده‌ام تا چند کوشم

کنونش گر تو خواهی می‌فروشم

۱۳۰

بدان بازارگان این گفت زنهار

مرا از وی مشو هرگز خریدار

۱۳۱

که شوهر دارم وآزادم آخر

رسید از دست او فریادم آخر

۱۳۲

سخن بازارگان نشنید از وی

بدیناری صدش بخرید از وی

۱۳۳

بصد سختیش در کشتی نشاندند

وزانجا در زمان کشتی براندند

۱۳۴

خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار

بزیر پرده از جان شد خریدار

۱۳۵

دران دریا دلش در شور آمد

نهنگ شهوتش در زور آمد

۱۳۶

بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد

که فریادم رسید ای خلق فریاد

۱۳۷

مسلمانید و من هستم مسلمان

بر ایمانید ومن هستم برایمان

۱۳۸

من آزادم مرا شوهر بجایست

گواه صادقم این دم خدایست

۱۳۹

شما را مادر و خواهر بود نیز

بزیر پرده در دختر بود نیز

۱۴۰

کسی این بد گر اندیشد بر ایشان

شود حال شما بی‌شک پریشان

۱۴۱

چو نپسندید ایشان را درین کار

مرا از چه پسندید این چنین بار

۱۴۲

غریب و عورة و درویش و خوارم

ضعیف و عاجز و زار ونزارم

۱۴۳

مرنجانید این جان سوز را بیش

که فردائیست مر امروز را پیش

۱۴۴

چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل

بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل

۱۴۵

بیکبار اهل کشتی یار گشتند

نگه دار زن غمخوار گشتند

۱۴۶

ولی هر کس که روی او بدیدی

بصد دل عشق روی او خریدی

۱۴۷

بآخر اهل آن کشتی بیکبار

شدند القصّه بر وی عاشق زار

۱۴۸

بسی با یک دگر گفتند از وی

بسی آن عشق بنهفتند از وی

۱۴۹

چو هر دل را بدو بود اشتیاقی

بیک ره جمله کردند اتّفاقی

۱۵۰

که آن زن را فرو گیرند ناگاه

برآرند آرزوی خود باکراه

۱۵۱

چو زن از حال آن شومان خبر یافت

همه دریا زخون دل جگر یافت

۱۵۲

زبان بگشاد کای دانای اسرار

مرا از شرِّ این شومان نگه دار

۱۵۳

ندارم از دو عالم جز تو کس را

ازین سَر ها بُرون بَر این هوس را

۱۵۴

اگر روزی کنی مرگم توانی

که مردن به بود زین زندگانی

۱۵۵

خلاصی ده مرا یا مرگ امروز

که من طاقت ندارم اندرین سوز

۱۵۶

مرا تا چند گردانی بخون در

نخواهی یافت از من سرنگون تر

۱۵۷

چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد

ازان زن آب دریا موج زن شد

۱۵۸

برآمد آتشی زان آب سوزان

که دریاگشت چون دوزخ فروزان

۱۵۹

بیک دم اهل کشتی را بیکبار

بگردانید در آتش نگونسار

۱۶۰

همه خاکستری گشتند در حال

ولیکن ماند باقی جمله را مال

۱۶۱

یکی بادی درآمد از کرانه

به شهری کرد کشتی را روانه

۱۶۲

زن آن خاکستر از کشتی بینداخت

چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت

۱۶۳

که تا برهد ز دست عشق بازی

کند بر شکل مردان سرفرازی

۱۶۴

بسی خلق آمدند از شهر در راه

غلامی را همی دیدند چون ماه

۱۶۵

بتنهائی دران کشتی نشسته

جهانی مال با وی تنگ بسته

۱۶۶

بپرسیدند ازان خورشید رخ حال

که تنها آمدی با این همه مال

۱۶۷

بدیشان گفت تا شه نایدم پیش

نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش

۱۶۸

خبر دادند ازو شه را که امروز

غلامی در رسید الحق دلفروز

۱۶۹

بتنهائی یکی کشتی پر از مال

بیاورده نمی‌گوید دگر حال

۱۷۰

ترا می‌خواهد او تا حال گوید

حدیث کشتی و آن مال گوید

۱۷۱

تعجّب کرد شاه و شد روانه

بیامد پیش آن ماه زمانه

۱۷۲

تفحّص کرد حالش شاه هُشیار

چنین گفت او که ما بودیم بسیار

۱۷۳

به کشتی در نشستیم و بسی راه

بپیمودیم دایم گاه و بیگاه

۱۷۴

چو بیکاران آن کشتیم دیدند

بشهوة جمله مهر من گزیدند

۱۷۵

ز حق درخواستم تا حق چنان کرد

که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد

۱۷۶

درآمد آتشی و جمله را سوخت

مرا برهاند و جانم را بر افروخت

۱۷۷

ببین اینک یکی برجایگاهست

که مردم نیست انگشت سیاهست

۱۷۸

مرا زین عبرتی آمد پدیدار

نیم من مال دنیا را خریدار

۱۷۹

همه برگیر مال بی‌شمارست

ولی یک حاجتم از تو بکارست

۱۸۰

که سازی بر لبِ این بَحرَم امروز

عبادت را یکی معبد دلفروز

۱۸۱

بکوئی کز پلید و پاک دامن

نباشد هیچ کس را کار با من

۱۸۲

که تا چون داد دست اینجا نشستم

شبانروزی خدا را می‌پرستم

۱۸۳

شه و لشکر چو گفتارش شنیدند

کرامات و مقاماتش بدیدند

۱۸۴

چنانش معتقد گشتند یکسر

که از حکمش نه پیچیدند یک سر

۱۸۵

چنانش معبدی کردند بر پای

که گفتی خانهٔ کعبه‌ست بر جای

۱۸۶

در آنجا رفت و شد مشغول طاعت

بسر می‌برد عمری در قناعت

۱۸۷

چو در دام اجل افتاد آن شاه

وزیران و سپه را خواند آنگاه

۱۸۸

بدیشان گفت آن آید صوابم

که چون من روی از دنیا بتابم

۱۸۹

شما را این جوان زاهد آنگاه

بود بر جای من فرمان ده و شاه

۱۹۰

که تا آسوده گردد زو رعیّت

بجای آرید ای قوم این وصیت

۱۹۱

بگفت این و بر آمد جان پاکش

فرو برد این زمین در زیر خاکش

۱۹۲

بیکبار آن وزیران جمع گشتند

رعایا و امیران جمع گشتند

۱۹۳

بر آن زن شدند و راز گفتند

ز شاهش آن وصیت باز گفتند

۱۹۴

بدو گفتند هر حکمی که خواهی

توانی چون تراست این پادشاهی

۱۹۵

نکرد البتّه زن رغبت بدان کار

که زاهد کی تواند شد جهاندار

۱۹۶

بدو گفتند ای عابد نشانه

جهانداری گزین چند از بهانه

۱۹۷

بدیشان گفت زن چون نیست چاره

مرا باید زنی چون ماه پاره

۱۹۸

یکی دختر بود جفت حلالم

که می‌آید ز تنهائی ملالم

۱۹۹

بزرگانش چنین گفتند کای شاه

ز ما هر کس که خواهی دختری خواه

۲۰۰

بدیشان گفت صد دختر فرستید

ولیکن جمله با مادر فرستید

۲۰۱

که تامن نیز هر یک را ببینم

ز جمله آنک خواهم بر گزینم

۲۰۲

بزرگانش بعشق دل همان روز

فرستادند صد دختر دلفروز

۲۰۳

همه با مادر خود پیش رفتند

ز شرم خویش بس بی‌خویش رفتند

۲۰۴

نمود آن زن بدیشان خویشتن را

که شاهی چون بود شایسته زن را

۲۰۵

بگوئید این سخن با شوهران باز

رهانیدم ازین بار گران باز

۲۰۶

زنان سرگشته عزم راه کردند

بزرگان را ازان آگاه کردند

۲۰۷

که و مه هرکسی کان می‌شنودند

ز حال زن تعجب می‌نمودند

۲۰۸

فرستادند پیش او زنی باز

که چون هستی ولیعهد سرافراز

۲۰۹

کسی را بر سر ما شاه گردان

وگرنه پادشاهی کن چو مردان

۲۱۰

کسی را برگزید از جمله مقبول

وزان پس شد بکار خویش مشغول

۲۱۱

بدست خویش شاهی کرد بر پای

نجنبید از برای ملک از جای

۲۱۲

تو باشی ای پسر از بهر نانی

کنی زیر و زبر حال جهانی

۲۱۳

نجنبید از برای ملک یک زن

ز مردان این چنین بنمای یک تن

۲۱۴

شنید آوازهٔ آن زن جهانی

که هست اندر فلان جائی فلانی

۲۱۵

نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست

زنی کو را ز مردان هم نفس نیست

۲۱۶

بسی مفلوج از انفاسش چنان شد

که با راه آمد و پایش روان شد

۲۱۷

بسی شد در جهان آوازهٔ او

نمی‌دانست کس اندازهٔ او

۲۱۸

چو از حج باز آمد شوی آن زن

ندید از هیچ سوئی روی آن زن

۲۱۹

بیک ره کدخدائی دید ویران

برادر گشته نابینا و حیران

۲۲۰

بر او نه دست می‌جُنبید نه پای

که مقعد گشته بود و مانده بر جای

۲۲۱

شب و روزش غم آن زن گرفته

عذاب دوزخش دامن گرفته

۲۲۲

گه از حق برادر جانش می‌سوخت

گهی از درد بی درمانش می‌سوخت

۲۲۳

برادر حال زن پرسید ازو باز

سخن پیش برادر کرد آغاز

۲۲۴

که کرد آن زن زنا با یک سپاهی

بدادند ای عجب قومی گواهی

۲۲۵

چو بشنید این سخن زان قوم قاضی

بحکم سنگ سارش گشت راضی

۲۲۶

بزاری سنگ سارش کرد آنگاه

تو باقی مان که او برخاست از راه

۲۲۷

چو بشنید این سخن آن مرد مهجور

شد از مرگ و فسادش سخت رنجور

۲۲۸

چو هم بگریست هم بر خویشتن زد

بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد

۲۲۹

برادر را چو می‌دید آنچنان زار

نکردش هیچ عضو الا زبان کار

۲۳۰

بدو گفتا که ای بی دست و بی پای

شنیدم من که این ساعت فلان جای

۲۳۱

زنی مشهور همچون آفتابست

که پیش حق دعایش مستجابست

۲۳۲

بسی کور از دعایش دیده ور شد

بسی مفلوج عاجز ره سپر شد

۲۳۳

اگر خواهی برم آنجایگاهت

مگر باز آورد آن زن براهت

۲۳۴

دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب

شدم از دست اگر خواهیم دریاب

۲۳۵

مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت

بران خر بست او را راه برداشت

۲۳۶

رسیدند از قضا روزی دران راه

بر آن مرد اعرابی شبانگاه

۲۳۷

چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد

دران شب هر دو تن را میهمان کرد

۲۳۸

درآمد مرد اعرابی بگفتن

کز اینجا تا کجا خواهید رفتن

۲۳۹

بدو گفتا شنیدم ماجرائی

که می‌گوید زنی زاهد دعائی

۲۴۰

که نابینا بسی و مبتلا هم

ازو به شد بتعویذ و دعا هم

۲۴۱

مرا نیز این برادر گشت بیمار

به مفلوجی و کوری شد گرفتار

۲۴۲

بر آن زن برم او را، مگر باز

رونده گردد و صاحب بصر باز

۲۴۳

بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند

زنی افتاد اینجا بس خردمند

۲۴۴

غلام من برد او را بزوری

ازان شومی شد او مفلوج و کوری

۲۴۵

کنون او را بیارم با شما نیز

مگر به گردد او هم زان دعا نیز

۲۴۶

شدند آخر بسی منزل بریدند

دران ده سوی آن منزل رسیدند

۲۴۷

که می‌کردند بر دار آن جوان را

وثاقی بود بگرفتند آن را

۲۴۸

وثاقی لایق آن کاروان بود

که ملک آن جفاپیشه جوان بود

۲۴۹

جوان بود ای عجب بر جای مانده

نه بینائی نه دست و پای مانده

۲۵۰

بهم گفتند حال ما هم اینست

که ما را این متاعست و غم اینست

۲۵۱

چو هم این نقد ما را حاصل آمد

سزد کین جای ما را منزل آمد

۲۵۲

جوان را نیز مادر بود بر جای

چو دید القصّه دو بی‌دست و بی‌پای

۲۵۳

ز رنج و مبتلائی‌شان خبر خواست

فرو گفتند حالی آن خبر راست

۲۵۴

بسی بگریست آن مادر که من نیز

پسر دارم یکی چون این دو تن نیز

۲۵۵

بیایم با شما، بر جَست او هم

پسر را بر ستوری بست محکم

۲۵۶

بهم هر سه روان گشتند در راه

که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه

۲۵۷

سحرگاهی نفس زد صبح دولت

برون آمد زن زاهد ز خلوت

۲۵۸

بدید از دور شوی خویشتن را

ز شادی سجده آمد کار زن را

۲۵۹

بسی بگریست زن گفتا کنون من

ز خجلت چون توانم شد برون من

۲۶۰

چه سازم یا چه گویم شوی خود را

که نتوانم نمودن روی خود را

۲۶۱

چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید

سه خصم خون جان خویشتن دید

۲۶۲

بدل گفت او که اینم بس که شوهر

گوا با خویش آوردست همبر

۲۶۳

بدین هر سه که بس صاحب گناهند

دو دست و پای این هر سه گواهند

۲۶۴

چو چشم هر سه می‌بینم چه خواهم

چه می‌گویم گواهم بس الهم

۲۶۵

زن آمد بس نظر بر شوی انداخت

ولیکن برقعی بر روی انداخت

۲۶۶

بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی

جوابش داد آن مرد الهی

۲۶۷

که اینجا آمدم بهر دعائی

که دارم کور چشمی مبتلائی

۲۶۸

زنش گفتا که مردیست این گنه کار

اگر آرد گناه خود باقرار

۲۶۹

خلاصی باشدش زین رنج ناساز

وگرنه کور ماند مبتلا باز

۲۷۰

بپرسید از برادر مرد حاجی

که چون درمانده و پُر احتیاجی

۲۷۱

گناه خود بگو تا رسته گردی

وگرنه جفت غم پیوسته گردی

۲۷۲

برادر گفت درد و رنج صد سال

مرا بهتر ازین بر گفتن حال

۲۷۳

بسی گفتند تا آخر به تشویر

ز سر تا پای کرد آن حال تقریر

۲۷۴

منم زین جرم گفتا مانده برجای

کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای

۲۷۵

برادر چون براندیشید لختی

اگر چه آن برو افتاد سختی

۲۷۶

بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار

برادر را شَوَم باری خریدار

۲۷۷

ببخشید آخرش تا زن دعا کرد

بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد

۲۷۸

رونده گشت و پس گیرنده شد باز

ز سر دو چشم او بیننده شد باز

۲۷۹

پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست

که برگوید گناه خویشتن راست

۲۸۰

غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز

نیارم گفت جرم خویشتن باز

۲۸۱

پس اعرابی بدو گفتا بگو راست

که امروز از من این خوف تو برخاست

۲۸۲

ترا من عفو کردم جاودانه

چه می‌ترسی چه می‌آری بهانه

۲۸۳

بگفت القصّه آن راز آشکاره

که طفلت کُشتم اندر گاهواره

۲۸۴

نبود آن زن دران کشتن گنه کار

ز فعل شوم خود گشتم گرفتار

۲۸۵

چو صدقش دید زن حالی دعا کرد

همش بیننده هم حاجت روا کرد

۲۸۶

پسر را پیش برد آن پیرزن نیز

بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز

۲۸۷

بدو گفتا زنی شد چاره سازم

که ناگاهی خرید از دار بازم

۲۸۸

خریده زن بجانم باز وانگاه

منش بفروختم شد قصّه کوتاه

۲۸۹

دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز

بیک دم دیده ور گشت و روان نیز

۲۹۰

ازان پس جمله را بیرون فرستاد

به شوهر گفت تا آنجا بایستاد

۲۹۱

به پیش او نقاب از روی برداشت

بزد یک نعره شویش تا خبر داشت

۲۹۲

برفت از خویش چون با خویش آمد

زن نیکو دلش در پیش آمد

۲۹۳

بدو گفتا چه افتادت که ناگاه

شدی نعره زنان افتاده در راه

۲۹۴

بدو گفتا یکی زن داشتم من

ترا این لحظه او پنداشتم من

۲۹۵

ز تو تا او همه اعضا چنانست

که نتوان گفت موئی درمیانست

۲۹۶

بعینه آن زنی گوئی بگفتار

بدیدار و به بالا و برفتار

۲۹۷

اگر او نیستی ریزیده در خاک

زن خود خواندیت این مرد غمناک

۲۹۸

زنش گفتا بشارت بادت ای مرد

که آن زن نه خطا و نه زنا کرد

۲۹۹

منم آن زن که در دین ره سپردم

نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم

۳۰۰

خداوند از بسی رنجم رهانید

بفضل خود بدین کُنجم رسانید

۳۰۱

کنون هر لحظه صد منّت خدا را

که این دیدار روزی کرد ما را

۳۰۲

به سجده اوفتاد آن مرد در خاک

زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

۳۰۳

چگونه شکر تو گوید زبانم

که نیست آن حد دل یا حد جانم

۳۰۴

برفت و خواند همراهان خود را

بگفت آن قصه و آن نیک و بد را

۳۰۵

علی الجمله خروشی و فغانی

برامد تا فلک از هر زبانی

۳۰۶

غلام و آن برادر وان جوان نیز

خجل گشتند اما شادمان نیز

۳۰۷

چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد

به آخر مال شان داد و بحل کرد

۳۰۸

چو گردانید شوی خویش را شاه

به اعرابی وزارت داد آنگاه

۳۰۹

چو بنهاد آن اساس بر سعادت

هم آنجا گشت مشغول عبادت

تصاویر و صوت

منتخب اشعار شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری (غزلیات، قصاید، منطق الطیر، مصیبت نامه، الهی نامه، اسرار نامه، خسرو نامه، مختار نامه) به اهتمام و تصحیح دکتر تقی تفضلی - فریدالدین محمد عطار نیشابوری - تصویر ۳۸۴

نظرات

user_image
رسته
۱۳۸۸/۰۳/۰۲ - ۰۸:۱۵:۳۴
بیت 4غلط: پجهدرست: پنجهبیت 308 : غلط: باغرابیدرست: به اعرابی
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
siavash
۱۳۸۹/۰۴/۲۱ - ۱۲:۱۹:۲۴
بیت هفتغلط ; مرداریدشدرست; مرواریدش
پاسخ: با تشکر، تصحیح شد.
user_image
Reza
۱۳۹۲/۰۲/۰۴ - ۱۲:۱۲:۴۰
در بیت سومغلط : شیرینشدرست : شیرینیش
user_image
علیرضا
۱۳۹۲/۰۲/۰۴ - ۱۶:۰۴:۱۸
کتاره همان غداره است که سلاحی سرد است مانند شمشیر
user_image
علیرضا
۱۳۹۲/۰۲/۰۴ - ۱۶:۲۵:۵۴
تشویر به معنی اشاره کردن
user_image
عنایت الفت
۱۳۹۵/۰۶/۱۰ - ۱۷:۳۲:۳۳
با درود . دو مورد اشتباه تایپی را یادآوری میکنمدر بیت :بدان بازارگان ن گفت زنهار - مرا از وی مشو هرگز خریدار. باید بشود: بدان بازارگان زن گفت زنهار ....در بیت : فرستادند پیش او زنی باز - که چون هستی ولی عهد سرافراز. باید نوشته شود ( ولیعهد)
user_image
Roya
۱۳۹۸/۰۵/۰۱ - ۰۵:۲۱:۳۹
با درود و سپاس.چند اشتباه تایپی اصلاح می‌گردد:ندیدم کس بنافرمائی او: ندیدم کس به نافرمانی اوزیان بگشاد کای دانای اسرار: زبان بگشاد کای دانای اسرار
user_image
ملیکا رضایی
۱۴۰۰/۰۹/۲۹ - ۰۳:۱۹:۴۱
چه داستان زیبایی بود یه ابیتاش خیلی زیبا بود ... دیروز داشتم میخوندمش :-)خیلی عالیه ...  
user_image
محمود آزاد
۱۴۰۱/۱۰/۳۰ - ۱۰:۲۷:۲۰
زبان بگشاد درست است
user_image
محمود آزاد
۱۴۰۱/۱۰/۳۰ - ۱۰:۳۲:۲۱
بگویی درست است
user_image
شوق پرواز
۱۴۰۲/۰۸/۱۶ - ۱۱:۵۷:۰۰
داستان پرعبرت با بیانی زیبا درحدود ۳۰۰ بیت.   بسازم خنجری نیشش ز فولاد زنم بر دیده تا دل گردد آزاد