عطار

عطار

(۱۰) حکایت غزالی و ملحد

۱

بغزّالی مگر گفتند جمعی

که ملحد خواهدت کشتن چو شمعی

۲

بترسید و درون خانه بنشست

که تا خود روزگارش چون دهد دست

۳

چو در خانه نشستن گشت بسیار

دلش بگرفت از خانه بیک بار

۴

کسی نزدیک بوشهدی فرستاد

که ای در راه حق داننده اُستاد

۵

ز بیم ملحدان در خانه ماندم

اگر عاقل بُدم دیوانه ماندم

۶

چه فرمائی مرا تا آن کنم من

مگر این درد را درمان کنم من

۷

ازان پیغام بوشهدی برآشفت

بدان پیغام آرنده چنین گفت

۸

امام خواجه را گو ای زره دور

چو تو حق را نه هم رازی نه دستور

۹

چو حق می‌کرد در اوّل پدیدت

نپرسید از تو چون می‌آفریدت

۱۰

بمرگت هم نپرسد از تو هیچی

تو خوش می‌باش حالی چند پیچی

۱۱

چو بی تو آوریدت در میانه

ترا بی تو برد هم بر کرانه

۱۲

چو غزّالی شنید این شیوه پیغام

دلش خوش گشت و بیرون جست از دام

۱۳

چو راهت نیست در ملک الهی

چنان نبود که تو خواهی، چه خواهی

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
رحیم غلامی
۱۳۹۷/۰۴/۱۲ - ۰۱:۱۸:۲۶
به غزالی مگر گفتند جمعی که ملحد خواهدت کشتن چو شمعیبترسید و درون خانه بنشست که تا خود روزگارش چون دهد دستچو در خانه نشستن گشت بسیار دلش بگرفت از خانه بیکباریکی شوریده ای بودی ز کوشهد که کوشهدیش خواندندی درآن عهدکسی نزدیک کوشهدی فرستاد که ای در راه حق داننده استادز بیم ملحدی در خانه ماندم اگر عاقل بدم دیوانه ماندمچه فرمائی مرا تا آن کنم من مگر این درد را درمان کنم مناز آن پیغام کوشهدی برآشفت بدان پیغام آرنده چنین گفتامام و خواجه را گو ای ز ره دور چو حق را تو نه همرازی نه دستورچو حق می کرد در اول پدیدت نپرسید از تو چون میآفریدتبمرگت هم نپرسد از تو هیچی تو خوش میباش حالی چند پیچیچو بی تو آوریدت در میانه ترا بی تو برد هم بر کرانهچو غزالی شنید این شیوه پیغام دلش خوش گشت و بیرون جست از دامتو را چون اختیار سابقت نیست بحال و کار حکم خاتمت نیستچو راهت نیست در ملک الهی چنان نبود که تو خواهی چه خواهی