عطار

عطار

(۱۲) حکایت دیوانه که می‬گریست

۱

یکی دیوانه بودی بر سر راه

نشسته بر سر خاکستر آنگاه

۲

زمانی اشک چون گوهر فشاندی

زمای نیز خاکستر فشاندی

۳

یکی گفت ای بخاکستر گرفتار

چرا پیوسته می‌گرئی چنین زار

۴

چنین گفت او که پر شورست جانم

چو شمعی غرقه اندر اشک ازانم

۵

که حق می‌بایدم بی غیر و بی پیچ

ولی حق را نمی‌باید مرا هیچ

تصاویر و صوت

نظرات