عطار

عطار

(۷) حکایت لیث بوسنجه

۱

برون شد لیث بوسنجه به بازار

قفائی خورد از ترکی ستمگار

۲

یکی گفتش که ای ترک این قفا چیست

مگر تو خود نمی‌دانی که اوکیست

۳

فلانست او چو خورشیدی همه نور

که وصلش پیش سلطان خوشتر از سور

۴

شنیده بود ترک آوازهٔ او

چو آگه شد ازان اندازهٔ او

۵

پشیمان گشت و چون صاحب گناهان

به پیش پیر آمد عذر خواهان

۶

که پشتم از گناه خویش بشکست

ندانستم غلط کردم بدم مست

۷

جوابش داد آن پیر دلفگار

که فارغ باش ای سرهنگ ازین کار

۸

که گر این از تو بینم جز سقط نیست

ولی ز آنجا که رفت آنجا غلط نیست

۹

ز خضرت بین همه چیزی ولیکن

مشو از بندگی یک لحظه ساکن

۱۰

نمی‌دانی که مردودی تو یانی

ز حکم رفته مسعودی تو یانی

۱۱

ولی دانی که تا جان برقرارست

ترا بر امر رفتن عین کارست

۱۲

تو این می‌دانی و آن می‌ندانی

یقین نتوان فکندن بر گمانی

۱۳

خداوندی کبیرست و کریمست

ترا با بندگی کاریست پیوست

تصاویر و صوت

نظرات