
عطار
(۴) حکایت حسن و حسین رضی الله عنهما
۱
حسن میشد حسینش بود همبر
بجیحون چون رسیدند آن دو سرور
۲
حسن چون بنگریست او را نمییافت
گهی از پس گهی از پیش بشتافت
۳
بآخر زان سوی جیحونش میدید
مقام از خویشتن افزونش میدید
۴
بدو گفت ای حبیب و مرد درگاه
ز من آموختی آخر تو این راه
۵
چنین برآب چون بشتافتی تو
بچه چیز این کرامت یافتی تو
۶
حسینش گفت ای استاد مطلق
بدان این یافتم من در ره حق
۷
که دل کردن سفیدم بود پیشه
ترا کاغذ سیه کردن همیشه
۸
اگر دل را بگردانی چو مردان
شود خورشید عشقت چرخ گردان
۹
دلی فارغ ز تشبیه وز تعطیل
مبرّا از همه تبدیل و تمثیل
۱۰
زمانی کُل شده در قدسِ پاکی
زمانی آمده در قید خاکی
۱۱
گهی با خود گهی بیخود دو حالش
که تا هم زین بود هم زان کالش
نظرات