
عطار
(۹) حکایت ماه و شوق او با آفتاب
قمر گفتا که من در عشق خورشید
جهان پُر نور خواهم کرد جاوید
بدو گفتند اگر هستی درین راست
شبانروزی بتگ میبایدت خاست
که تا در وی رسی و چون رسیدی
درو فانی شوی در ناپدیدی
بسوزی آن زمان تحت الشُعاعش
وجودت خفض گردد زارتفاعش
چو ازتحت الشعاع آئی پدیدار
شود خلقی جمالت را خریدار
بانگشتت بیکدیگر نمایند
بدیدارت نظرها برگشایند
چه افتادست تا نوری بیک بار
ز پیش نور میآید پدیدار
یکی سرگشته فانی گشته بی باک
هویدا شد ز جرم باقی خاک
یکی خود سوخته تحت الشعاعی
وصالی یافت بعد از انقطاعی
شب دو گفته با چندان جمالش
مدد گیرد ز نقصان هلالش
چو این شب خویش آراید یقینست
بدو کس ننگرد کو خویش بینست
ولی هر گه که بینی چون خلالش
درو بینند یعنی در هلالش
تو تا هستی خود در پیش داری
بلای جاودان با خویش داری
ز چرک شرکت آنگه دل بگیرد
که دل در بیخودی منزل بگیرد
زشیر شرک اگر خویت شود باز
بلوغت افتد از توحید آغاز
نظرات
دکتر صحافیان
پاسخ آرزوی فرزند سوم)حکایت سنگ و گل خشک(مقاله 13):سنگ و کلوخ( گل خشک) در دریا افتادند.سنگ با زاری گفت غرق شدم اکنون سرگذشت خویش را با قعر دریا بازگو می کنم، ولی گل خشک از خود فنا شد، به وادی نامشخصی رفت و آواز داد که از من سر سوزنی باقی نمانده و دیده نمی شوم تنها دریاست که دیده می شود.اگر همرنگ دریا شدی مروارید شبفروز خواهی بود.حکایت ابوسعید و معشوقشیخ مهنه برای معشوق خلال، کلاه و شکر فرستاد و او نپذیرفت و گفت:خلال آن را به کار آید که پیوسته در کار خوردن باشد و ما از عشق در خون دل خوردن.شکر آن خواهد که تلخی را از کام خود بگیرد و ما تلخی عشق را خواهانیم .کلاه درخور آن است که سر داشته یا سر مویی از آن خبر داشته باشد و من چون گریبان بی سرم و چون شمع از لحظه جدایی سر، تاریکی ها را می زدایم و مانند قلم پس از بریده شدن سر، اسرار می نویسم.حکایت ماه و خورشیدماه گفت از عشق خورشید، جهان را پرنور می کنم. گفتند نخست باید در پی او بشتابی، در او فانی شوی و وجودت از بالا گرفتن خورشید کاستی گیرد، پس از آن از تحت الشعاع خورشید آشکار می شوی و مردمان خریدار زیبایی ات.دکتر مهدی صحافیان آرامش و پرواز روح