
عطار
(۲) حکایت سنگ و کلوخ
۱
مگر سنگ و کلوخی بود در راه
بدریائی در افتادند ناگاه
۲
بزاری سنگ گفتا غرقه گشتم
کنون با قعر گویم سرگذشتم
۳
ولیکن آن کلوخ از خود فنا شد
ندانم تا کجا رفت و کجا شد
۴
کلوخ بی زبان آواز برداشت
شنود آوازِ او هر کو خبر داشت
۵
که از من در دو عالم من نماندست
وجودم یک سر سوزن نماندست
۶
ز من نه جان و نه تن میتوان دید
همه دریاست، روشن میتوان دید
۷
اگر همرنگ دریا گردی امروز
شوی در وی تو هم دُرّ شب افروز
۸
ولیکن تا تو خواهی بود خود را
نخواهی یافت جان را و خرد را
نظرات