عطار

عطار

(۵) حکایت دیوانه که رازی با حق گفت

۱

یکی دیوانهٔ کو بود در بند

بلب می‌گفت رازی با خداوند

۲

یکی بر لب نهادش گوش حالی

که تا واقف شود زان سرِّ عالی

۳

بحق می‌گفت: این دیوانهٔ تو

که بود او مدّتی هم خانهٔ تو

۴

چو در خانه نگنجیدی تو با او

که در خانه تو می‌بایست یا او

۵

بحکم تو کنون زین خانه رفتم

چو توهستی من دیوانه رفتم

۶

درین مذهب که جز این هیچ ره نیست

بترکه ما و من شرک و گنه نیست

۷

برون آ ای پسر زین خانهٔ تنگ

که بار تو گرانست و خرت لنگ

۸

ازینجا رخت سوی لامکان کش

بُراق عشق را در زیرِ ران کش

۹

که بار عشق را جان بارگیرست

ولی میدان خلدش ناگزیرست

۱۰

ملازم باش این در راه که ناگاه

بقرب خویشتن خاصت کند شاه

۱۱

حضور تست اصل تو و گر هیچ

حضور تو همی باید دگر هیچ

۱۲

اگر تو حاضر درگاه گردی

ز مقبولان قرب شاه گردی

تصاویر و صوت

نظرات