
عطار
(۱۰) حکایت بهلول و حلوا و بریان
۱
چو غالب گشت بر بهلول سوداش
زُ بَیده داد بریانی و حلواش
۲
نشست و شاد میخورد، آن یکی گفت
که میندهی کسی را، او برآشفت
۳
که حق چون این طعامم این زمان داد
چگونه این زمان با او توان داد
۴
ترا هرچ او دهد راضی بدان باش
وگر دستت دهد هم داستان باش
۵
که هر حکت که از پیشان روانست
تو نشاسی و درخورد تو آنست
نظرات