
عطار
(۱۸) حکایت بهلول
۱
یکی میرفت در بغداد بر رخش
تو گفتی بود در دعوی جهان بخش
۲
پس و پیشش بسی سرهنگ میشد
بمردم بر ازو ره تنگ میشد
۳
ز هر سوئی خروش طَرِّقوا بود
که بردابرِدِ او از چارسو بود
۴
مگر بهلول مشتی خاک برداشت
بشد وان خفیهاش پیش نظر داشت
۵
که چندین کبر از خاکی روا نیست
که گر فرعون شد خواجه خدا نیست
۶
بدین ترتیب رَو تا اهلِ بازار
همه بنهاده دام از بهرِ مردار
۷
چو مطلوب کسی مردار باشد
کجا با سرِّ قدسش کار باشد
نظرات