
عطار
(۳) حکایت قحط و جواب دادن طاوس
۱
مگر شد آشکارا قحط سالی
به پیش خلق آمد تنگ حالی
۲
سراسیمه جهانی خلقِ محبوس
شدند از بهرِ باران پیشِ طاوس
۳
که باران مینیاید آشکارا
دعائی کن زحق در خواه ما را
۴
پس آنگه گفت طاوس ای عزیزان
نگردد ابر بر بیهوده ریزان
۵
شما را گرچه جز باران طلب نیست
اگر باران نمیبارد عجب نیست
۶
عجب اینست کز چندین گنه کار
نبارد سنگ بر مردم بیکبار
۷
اگرچه میغ ترک آسمان کرد
تعجّب گر کنی زان میتوان کرد
۸
که نکشافد زمین از شومی ما
خورد ما را ز نامعلومی ما
۹
تو پنداری که ازمردانِ راهی
کدامین مرد، سرگردانِ راهی
۱۰
چو پندار تو برگیرند از پیش
کسی مرده سگی برخیزد از خویش
نظرات